مسعود رجوی ـ فصل دهم: شناخت و تعریف رژیم دجال و ضدبشری ولایتفقیه
گفتیم که «جبهه خلق» یا «جبهه مردم ایران» اکنون در رژیم ولایتفقیه، با شاخص و معیار «سرنگونی»، همان جبهه سرنگونی استبداد مذهبی برای استقرار حاکمیت جمهور مردم ایران تعریف میشود.
درباره گرایشها (تمایلات) و خصایص اپورتونیستی و بارز شدن ماهیتهای ارتجاعی در درون جبهه خلق به اختصار اشاره کردم.
اکنون میخواهیم ببینیم رژیمی که جبهه خلق میتواند و باید آن را سرنگون کند و مانع اصلی پیشرفت سیاسی و اقتصادی و اجتماعی مردم ایران است، چیست و کیست و چگونه تعریف میشود.
شناخت این رژیم و کارکردهای ویژه آن، لازمه مبارزه و سرنگونی آن است. هگل که متفکری بزرگ و در فلسفه سیستمساز بود، یکبار گفت: فهمیدن، پذیرفتن است…
هگل در واقع پدر دیالکتیک جدید است. هر چند در سیستم عقاید هگلی، به یک وجود «مطلق» یا نوعی خدا که البته خودش هم متحول است، احساس نیاز میشود، با اینهمه انگلس که هر گونه وجود مطلق را نفی میکند، در سال ۱۸۷۴نوشت، بدون فلسفه هگل هرگز سوسیالیسم علمی بهدنیا نمیآمد.
در نیمه دوم قرن نوزدهم، مبارزه سوسیال دموکراسی سراسر اروپا را فراگرفته و به سوی انقلاب و ترقی رهنمون شده بود. در آن روزگار مرسوم بود که برای مبارزه عظیم سوسیال دموکراسی دو شکل سیاسی و اقتصادی قائل شوند. اما این انگلس بود که برای مبارزه با اپورتونیسم و انحراف، «مبارزه تئوریک» را هم در ردیف مبارزه سیاسی و اقتصادی زحمتکشان و سرکوب شدگان قرار داد.
***
مسعود رجوی ـ مبارزه چیست؟
مجاهدین در ایران، نخستین گروه سیاسی مسلمانی بودند که ۶۰سال پس از انقلاب مشروطه، در پی سلسله شکستهای این انقلاب که پیاپی مقهور ارتجاع و دیکتاتوری میشد، به مبارزه انقلابی و علمی و مکتبی روی آوردند. محمد حنیف بنیانگذار مجاهدین از این جا آغاز کرد. در سال ۱۳۴۴، مبارزه مکتبی مترادف همان مبارزه تئوریک و ایدئولوژیک بود. بگذریم که کلمه مکتب را هم بعداً خمینی مانند بسیاری کلمات دیگر از مجاهدین دزدید و لوث و ذبح کرد.
من در اردیبهشت ۱۳۴۶به عضویت مجاهدین که در آن زمان هیچ نامی نداشتند و در محاورات، در مورد خودشان فقط از کلمه «سازمان» استفاده میکردند، درآمدم. دوستی داشتم به نام حسین روحانی که در دانشکده کشاورزی کرج درس میخواند. او هم در تهران و هم در مشهد به من سر میزد و گاه هر دو در یک محفل سیاسی و مذهبی آن روزگار که از دانشجویان و دانشآموزان مبارز در شبهای جمعه تشکیل میشد، شرکت میکردیم.
بعدها فهمیدم که او قصد عضوگیری مرا داشته و از مدتی قبل بهعنوان «رابط» عمل میکرده است. البته من نمیدانستم بهدنبال چیست چون گاهی وقتها سؤالات خیلی ریزی از من میکرد یا به خانهمان میآمد تا خوب مرا بشناسد.
در آن زمان محافل گوناگونی در همه جای ایران از جمله شهر مشهد وجود داشت. قبل از عضویت در مجاهدین، عمده وقت ما در همین محافل یا به خواندن کتابهای مختلف میگذشت. منظورم اساساً محافل روشنفکریست که مضمون مشترک همه آنها مخالفت با حکومت و دیکتاتوری شاه بود.
از سال ۴۲و ۴۳در کانون نشر حقایق اسلامی (که آقای محمد تقی شریعتی پدر دکتر علی شریعتی آن را اداره میکرد)، با شهدای بزرگ فدایی، مسعود احمد زاده و امیر پرویز پویان آشنا شده بودم و تقریباً هم دوره بودیم. پویان در دبیرستان فیوضات تحصیل میکرد که دیوار به دیوار دبیرستان ما (دبیرستان شاهرضا) بود. بعدها مسعود احمد زاده و پویان قهرمانان خلق و پرچمداران پیشتاز سازمان چریکهای فدایی شدند.
دوستی ما تا اواخر سال ۱۳۴۸در زمان دانشجویی در دانشگاه تهران ادامه پیدا کرد. ساعتها قدم میزدیم و بحث و گفتگو میکردیم و گاهی هم بحث را در چایخانه دانشکده علوم ادامه میدادیم. فدایی بزرگ مسعود احمد زاده دانشجوی ریاضی در دانشکده علوم بود. بعد از سال ۴۸دیگر یکدیگر را ندیدیم. بهنظرم اشتغالات طرفین در سازمانهایشان فرصتی برای اینکار باقی نمیگذاشت. آخرین بار مسعود احمدزاده را در اواخر سال ۱۳۵۰در مینیبوسی دیدم که مشترکاً ما و او را از سلولهای اوین با دستهای بسته به دادرسی ارتش برای محاکمه میبرد. دیدم که همچنان فکور و سرفراز در ردیف اول نشسته و در محاصره مأموران ساواک فقط میتوانستیم با نگاه و تکان دادن سر با هم صحبت کنیم…
جوانان مبارز آن روزگار، در نخستین سالهای دهه ۴۰بهراستی تشنهکام مبارزه انقلابی بودند. تشنهکام سرنگون کردن رژیم شاه بودند. از سالهای ۱۳۳۵تا ۱۳۴۵وقایع زیادی در ایران و جهان اتفاق افتاده بود. جنگ سوئز و پیروزی جمال عبدالناصر، انقلاب الجزایر، کودتای عبدالکریم قاسم و واژگونی سلطنت در عراق، انقلاب کوبا و ویتنام و نهضتهای آزادیبخش از آمریکای لاتین تا آفریقا، هر یک تاثیرات خود را در بیداری و برانگیختگی نسل بعد از مصدق در ایران داشتند. رژیم شاه هم جز در روزهای ۲۸مرداد که میخواست شکست مصدق را یادآوری کند، اصولاًً خوش نداشت اسمی از مصدق ببرد تا نسل ما چیزی از مصدق نداند. سیاست روز به فراموشی سپردن مصدق بود.
یک روز که پدرم درخانه نبود من پوشه اوراق و اسناد اختصاصی او را که دور از دسترس ما در بالاترین طبقه قفسه کتابهایش البته پشت کتابها میگذاشت و کنجکاوی مرا جلب کرده بود، با استفاده از یک چارپایه که زیرپایم گذاشتم، برداشتم. توی این پوشه انواع و اقسام نامهها بود که یکی از آنها خیلی توجه مرا جلب کرد. تاریخش فروردین سال ۱۳۳۱یا ۱۳۳۲بود. یک کارت به امضای دکتر محمد مصدق بود که در آن از اینکه پدرم ۵۰تومان پول خرید لباس عید برادران بزرگتر مرا برای مصدق فرستاده، تقدیر و تشکر کرده بود و اولش هم نوشته بود: نامه گرامی عزّ وصول بخشید…
از دیدن این کارت و مفاد آن مثل برق گرفتهها شده بودم و انگار به راز بسیارمهمی پی برده باشم، در پوست نمیگنجیدم اما این دستبرد زدن به پوشه اختصاصی پدرم را هیچوقت از ترس جرأت نکردم به خودش بگویم!
منظورم از نقل این خاطرات برای شما این است که فضای بچههای آن روزگار را دریابید که دربهدر دنبال یک چیزی میگشتند که خودشان هم نمیدانستند چیست؟ ولی گمشدهیی داشتند که بعدها فهمیدم اسمش ایران و آزادی است.
شهید بزرگوار خودمان منصور بازرگان، برادر بزرگتری بهنام ناصر داشت که بعد از وقایع ۱۵خرداد۴۲از تهران برگشته بود و برای ما گفتنی زیاد داشت. از طریق او فهمیدم که یک مهندس بازرگان هست که مخالف رژیم است و یک آیتالله طالقانی، که ارادتمند هر دوی آنها شدم. خودم هم نمیدانم به چه دلیل از آن روز به خودم رده عضویت در نهضت آزادی ایران دادم! بعد هم عکسها و جزوات آنها را پیدا کردم و مخفیانه در دبیرستانها به طرق مختلف پخش میکردم تا روزی که رئیس دبیرستان بو برد و گوشم را کشید.
وقتی در سال ۴۳دکتر شریعتی از فرانسه برگشت، نمیدانید که برای ما چه ارمغانی بود و ساعتها و ساعتها پای صحبت او مینشستیم. از دبیرستان در میرفتم و خودم را بهعنوان مستمع آزاد به کلاسهای درس شریعتی در دانشکده ادبیات در مشهد میرساندم. اما باز هم یک چیز کم بود که بعدها فهمیدم اسمش سازمان و تشکیلات است.
خانه شاعر، نعمت میرزازاده (م. آزرم) که شهرت سراسری پیدا کرد، در کوچه یدالله شهر مشهد، یکی دیگر از محافل دائمی ما در آن زمان بود. همه زحمات پذیرایی این خانه هم از شب تا صبح بهعهده «رؤیا خانم» همسرمرحوم او بود. «رؤیا خانم» در همان حال درس هم میخواند تا دوره متوسطه را تمام کند و من در حالیکه خودم مشغول آمادگی برای کنکور ورود و به دانشگاه بودم به خواست شاعر، به ایشان ریاضیات دبیرستانی درس میدادم.
شاعر نامدار، اسماعیل خویی را هم اولین بار در همین سالها که تاریخ آن یادم نیست، درخانه میرزا زاده دیدم. تازه دکترای فلسفهاش را از انگلستان گرفته و برگشته بود. با پویان و شماری دیگر از دوستان، شب تا صبح در خدمت اسماعیل خویی بودیم و من که قصد تلمّذ داشتم، سؤالم این بود که «آقای دکتر، تعریف خوب و بد چیست؟».
خویی گفت: کانت در این زمینه میگوید «تنها اراده نیک، نیک است».
در دو سال آخر دبیرستان، در دبیرستان دانش بزرگنیا، یک معلم ادبیات داشتیم به نام آقای بازرگانی، که انسان بسیار شریف و معتقدی بود. کتابهای رسمی درس فارسی را قبول نداشت وبهجای آن به ما گلستان و بوستان تدریس میکرد و از همانها هم امتحان میگرفت. هر ماه هم یک لیست از کتابهای خواندنی در زمینههای مختلف به ما میداد که خودمان برویم آنها را پیدا کنیم و بخوانیم. از آقای بازرگانی بسیاری چیزها آموختم. انشای بچهها را هم شب به خانه میبرد و تصحیح میکرد و هر کدام را با یک زیرنویس به ما برمیگرداند. یکبار زیر انشای من نوشت: امیدوارم نمونهیی از مردان راه حق بشوید…
از اینکه آقای بازرگانی چنین چیزی نوشته بود تکان خوردم. بههمین خاطر در ماه رمضان سال ۱۳۴۳دعایم پیوسته این بود که: خدایا مرا وارد یک جمع ذیصلاحی بکن که بتوانم کاری بکنم و وظیفهیی انجام بدهم. خدا این خواسته را دو سال و نیم بعد اجابت کرد و وارد «سازمان» حنیف شدم و بعدها فهمیدم نقشش «رهبری» است. بهراستی او برجستهترین رجل انقلابی معاصر بود.
اما در مشهد به توصیه آقای بازرگانی، دبیر ادبیات مدرسه علوی بهنام آقای دکتر رکنی هم قبول کرد که من هفتهیی یک ساعت به خانه ایشان بروم و در خدمتش قرآن و مقداری تاریخ اسلام بیاموزم. نمیدانید که این یک ساعت در هفته چقدر برایم مغتنم بود. از طرف دیگر، آقای بازرگانی مرا موظف کرد که باید برای دبیرستانهای دیگر هم که ایشان ادبیات تدریس میکرد «کنفرانس» بدهم. از آقای بازرگانی پرسیدم کنفرانس یعنی چی؟ گفت یعنی اینکه اول خودت میروی و خوب مطالعه میکنی و خوب میفهمی که موضوع چیست و بعد، در مورد همان موضوع، من دو ساعت زمان تدریس خودم را به تو میدهم که بیایی در دبیرستانهای فردوسی و ابومسلم، همان موضوع را برای بچهها سخنرانی کنی بهشرط اینکه هرچه را که میگویی کتاب و منبع آن را هم نشان بدهی. عین آنچه را هم که میتوانی استناد و ثابت کنی بگو و کم و زیاد نگو….
گفتم آقای بازرگانی، من میترسم، بچهها میخندند و هیچکس گوش نمیکند. آقای بازرگانی گفت نترس من خودم ته کلاس مینشینم و اگر هم ایراد و اشکالی در کار شما بود بعداً میگویم.
در جریان همین چیزهایی که اسمش را آقای بازرگانی کنفرانس گذاشته بود، دوستان زیادی در سایر دبیرستانها پیدا کردم و فهمیدم که آنها هم عیناً مثل خودم هستند. میخواهند یک کاری بکنند ولی نمیدانند چطور و چگونه؟
***
در اردیبهشت سال ۴۶در دانشگاه تهران، تظاهرات اعتراض به شهریه شروع شد و منهم خودم را قاطی کردم. چند روز که گذشت، یک شب که به کوی دانشگاه برگشتم، یادداشت همان «رابط» را دیدم که از زیر در داخل اتاق انداخته بود و میگفت که امروز سه بار بهدنبال من آمده و نبودم و فردا ظهر در میدان فوزیه در انتظارم است.
روز بعد ۶-۷ساعت راه رفتیم و قدم زدیم و او میخواست مرا قانع کند که توی تظاهرات زیاد خودم را نشان ندهم تا شناسایی نشوم. ولی من قانع نمیشدم. آخر سر گفت پس چند دقیقه صبر کن، من باید زنگی بزنم و برگردم. احساس کردم که ناگفتهیی دارد و شاید میخواهد از کسی اجازه بگیرد. مدتی بعد برگشت و با لحنی که بسیار جدی شده بود، موضوع «سازمان» را با من در میان گذاشت. از این لحظه بهبعد دیگر هیچ چیز یادم نیست، فقط میدانم که انگار بال در آورده باشم. احساسم این بود که همان چیزی را که میخواستم و برای آن دعا میکردم خدا پذیرفته است.
فقط یک سؤال کردم که آیا «مهندس» (بازرگان) و آقای طالقانی هم هستند؟
او که خودش هم نمیدانست گفت: ببین، از حالا بهبعد دیگر یک عضو «سازمان» از این سؤالها نمیکند، تو اصلاً چه کار داری که کی هست و کی نیست…
دیدم که واقعاً درست میگوید و دیگر از این سؤالها نکردم. اما از آن لحظه به بعد همه چیز یک مرتبه عوض شد. انگار به راهی «پرستاره» کشانده شدم و در «زورقی» نشستم «ز عاجها، ز ابرها، بلورها» تا امروز که نزدیک ۴۳سال است بهای آن چه رنجها، چه خونها، و چه فراقها و شکنجههاست.
اکنون بهطور نسبی معنی این آیه قرآن را میفهمم که چرا خدا از روز اول به روندگان این راه، بیهیچ پردهپوشی، گفته است: پیوسته در دار و ندار و در جانهای خود به آزمایش کشیده میشوید، از آنان که دعاوی مشابه خودتان دارند و قبل از شما به آنها کتاب داده شده و از منکران راه اذیت و آزار بسیار خواهید دید، اما اگر پایداری کنید، اگر دچار انحراف نشوید و پرهیزکار باقی بمانید، این نقش تعیینکننده خواهد داشت.
لَتبلَونَّ فی أَموَالکم وَأَنفسکم وَلَتَسمَعنَّ منَ الَّذینَ أوتوا الکتَابَ من قَبلکم وَمنَ الَّذینَ أَشرَکوا أَذًی کَثیرًا وَإن تَصبروا وَتَتَّقوا فَإنَّ ذَلکَ من عَزم الأمور
***
اولین آموزش ما در سازمان مجاهدین مقالهیی بود تحت عنوان «مبارزه چیست؟»
پاسخ این بود که مبارزه قبل از هر چیز یک علم است. دانش تغییر سیاسی و اجتماعی است. باید آن را با قانونمندیهایش آموخت والا اظهارنظر کردن بیحساب و کتاب، موضعگیری دیمی یا عکسالعملی راه به جایی نمیبرد.
مانند علم طب، که البته هر کسی میتواند در مورد هر بیماری و عارضهیی اظهارنظر کند. میتواند دارو و درمانی را تجویز کند. اما طبیب عمومی باید پس از دوره ابتدایی و متوسطه، هفت سال پزشکی بخواند. طبیب متخصص بسته به نوع تخصص، چند سال اضافه هم لازم دارد. بعد تازه نوبت تجربهاندوزی عملی است.
کسی که پزشکی نخوانده و تخصص لازم را ندارد، چه بسا بیماری را تشخیص ندهد یا تشخیص او سراپا اشتباه باشد. چیزی را بزرگ کند و چیزی را که خطرناک است نادیده بگیرد. در هر قدم در معرض این است که دچار اشتباه شود و تشخیصی بدهد که مشابه او را دیدهاما در واقع مشابه نیست و چیز دیگریست. پزشکان متخصص به تشخیص فردی خودشان هم اکتفا نمیکنند بلکه در موارد خطرناک شورای پزشکی است که تعیین تکلیف میکند.
میبینید، بهمحض اینکه موضوع خطیر و حساسی مانند جراحی قلب یا مغز یا جراحی کردن یک غده سرطانی مطرح میشود، آنوقت دیگر همه میدانند که همینطوری نمیشود دارو و درمان تجویز کرد یا به جراحی پرداخت. طبیب متخصص خودش هم بهسادگی دست بهکار نمیشود، ابتدا انواع و اقسام آزمایشها و عکسبرداری را انجام میدهد. بارها معاینه میکند. قبل از عمل جراحی آمادهسازیهای همهجانبه آن را انجام میدهد و بعد از آن هم بیمار را تحت نظر دارد و بسته به وضعیت تدابیر و درمانهای مختلف را بهکار میگیرد.
تازه اینها همه برای مراقبت از جان یک بیمار است، چه رسد به جامعه با همه پیچیدگیها و مشکلات و طرفهای متعدد و مختلف و خون و خونریزی و شکنجه و سرکوب….
هر چند که عمداً سادهسازی و مقایسه میکنم اما میخواهم بگویم که مبارزه هم مثل علوم پزشکی، نفرات حرفهیی و سازمان کار تخصصی خود را میخواهد. آیا کسی میتواند بدون اینکه دانشجوی حرفهیی پزشکی باشد، دکتر بشود؟ خیر. دانشجوی غیرحرفهیی طب مفهومی ندارد و از او طبیب متخصص ساخته نمیشود. مگر میشود که اگر من دانشجوی پزشکی هستم، هرازگاهی که وقت کردم، سری به دانشکده بزنم و کتابی را ورق بزنم و بعد بتوانم دکتر حاذقی بشوم؟ نه، این نمیشود.
بنابراین مبارزه سیاسی، یک علم است، افراد حرفهیی و سازمان کار حرفهیی خودش را میخواهد تا به هدف مورد نظردست پیدا کند. بهعنوان مثال یک وقت هست که ما فقط میخواهیم یک مقاله انتقادی بنویسیم، یا یک نشریه منتشر کنیم، یا در انتخاباتی در فضای دموکراتیک شرکت کنیم. اما یک وقت هست که میخواهیم رژیم ولایتفقیه را سرنگون کنیم. در این صورت همه چیز فرق میکند از افرادش تا آموزش و آمادهسازی آنها، از نوع و جنس تشکیلاتش تا مناسبات اعضای این تشکیلات با یکدیگر برای انجام این ماموریت، از شعارها و برنامهشان گرفته تا آلترناتیو و استراتژی و تاکتیکهایی که ارائه میدهند….
***
مسعود رجوی ـ شناسایی دشمن
برای سرنگون کردن رژیم ولایتفقیه، قبل از هر چیز باید آن را شناخت وتعریف کرد و کارکردها و خصوصیات ویژه آن رادریافت. اگر این کار را نکنیم معلوم نیست که چگونه باید با او برخورد کرد
حالا در نظر بگیرید که با یک آدم مرض داری مواجه هستیم که ادعا دارد:
-سالمترین و آزادترین و با ثباتترین و « انقلابیترین فرد جهان است، آیتالله خمینی»!
-قولنج «اسلام» گرفته و میگوید فقط دردش، اسلام است!
-مستمراً جیغهای ضداستکباری و ضدامپریالیستی میکشد و هر کس را که به سراغش میآید، یا خردهای بر او میگیرد متهم میکند که عامل آمریکاست.
-سالها نعره «قدس قدس از طریق کربلا» سر میدهد اما سر از ایرانگیت در میآورد!
-میگوید «اقتصاد مال خر است» اما در همان سال اول بازاریهای باند او بالاترین سود نامشروع تاریخ ایران را بهمبلغ ۱۲۰میلیارد تومان به پول آن زمان (یعنی بیش از ۱۲میلیارد دلار) بالا میکشند.
-بهنحوی مافوق تصور، دروغ میگوید، تقلب میکند، و همه کلمات و مفاهیم را از انقلاب و مستضعفین گرفته تا انقلاب فرهنگی و دفاع مقدس و انتخابات، قلب و واژگونه میکند. آنقدر که حتی همسفرها و هم سفرههای قبلی خودش هم میگویند بین ۲۲تا ۳۲میلیون برگه رأی مازاد برنیاز در انتخاباتش چاپ زده است.
- از زیر زمین ادارات تا مساجد و طلبه خانهها را به زندان و شکنجهگاه تبدیل میکند.
-بسا فراتر از هر دیوانهیی که در دیوانه خانههای زمین و زمان یافت شود، میگوید: دارای ولایت مطلقه «بردنیاست و آنچه در دنیاست، اعم از موجودات زمینی و آسمانی و جمادات و نباتات و آنچه که بهنحوی بهزندگی جمعی و انفرادی انسانها ارتباط دارد».
هر کس را هم که این را قبول نداشته باشد، از هم میدَرَد و میکشد و قتلعام میکند.
هرازگاهی هم یک نفر از جنس و سنخ خودش میآید که او را «مدره» و «اصلاح» کند، اما بعد معلوم میشود که یارو (مثل خاتمی) نوع «آرایش» شده خودش بوده است.
تو را به خدا بدون اینکه برچسب بزنید و مبالغه کنید، «نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر» به ما بگویید که این چه موجودی و چه رژیمی است و چه نام دارد؟
***
بله، این رژیم خمینی است، رژیم ولایتفقیه است.
۲۷سال پیش، در جمعبندی نخستین سال مقاومت درتابستان سال ۱۳۶۱در مورد این رژیم مطالبی گفتهایم که تلاش میکنم خلاصه آن را برایتان بگویم:
به پشت جلد این کتاب نگاه کنید نوشته است:
«صرفنظر از پیامها و ابعاد اخص ایدئولوژیکی مجاهدین، فقط به ذکر این نکته قناعت میکنم که وقتی مقاومت ما پیروز شود، یکی از بزرگترین موانع انقلابات معاصر و بلکه مهمترین عامل انحراف و اضمحلال آنان که همانا تجاوز به حریم مقدس ”آزادی“ (تحت انواع و اقسام بهانهها) است از میان برداشته میشود. آری، اگر در انسان شناسی توحیدی، کرامت بنینوع ما نهایتاً در ”اختیار و آزادی“ اوست، احیای مقوله آزادی همانا احیای بشریت و انقلابات مغلوب است».
***
ما از همان روز به قدرت رسیدن خمینی، پایگاه طبقاتی او را خرده بورژوازی سنتی و رژیمش را بهلحاظ سیاسی مادون سرمایهداری ارزیابی میکردیم.
از نظر تاریخی، نیروی پشتوانه خمینی، نیروهای عقبمانده و بیرون کشیده شده از اعماق تاریخ جامعه ما بودند، با صبغه خشکاندیشانه، متظاهر و ریاکارانه و فرمالیستی مذهبی. مثل غولی که سالیان سال در بند و به زنجیر کشیده شده و حالا آزاد شده باشد.
سابقه تاریخی این دار و دسته که خودشان هم پنهان نمیکنند، به امثال کاشانی و مشروعهخواهانی نظیر شیخفضلالله نوری میرسد. یعنی همان جریان تاریخی که در زمان مصدق هم بهوسیله خود آن بزرگوار «توده- نفتی» نام گرفته بود. آنجاهم اجداد افرادی مثل کیانوری با اجداد مرتجعین امروزی بر علیه مجاهدین بر علیه مشروطهخواهان و بر علیه آزادیخواهان متحد بودند. یعنی آنها همیشه یک جریان و در یک طرف طیف بودند. ما و اجداد مبارزتیمان (صرفنظر از پایه طبقاتی و چتر ایدئولوژیکیخاصمان) نظیر مصدق، کوچکخان، ستارخان، باقرخان، و مجاهدین صدر مشروطه و همه آزادیخواهان آن دوره، در طرف دیگر طیف قرار داشتهایم.
پس این یک رژیم ارتجاعی، کهنه، رو به عقب، واپس گرا، از دور خارج و ضدتاریخی است.
فعلاً بر روی محور فلسفی از تبیین آن در میگذریم و به تشریح موقعیت اقتصادی- اجتماعی و به جایگاه سیاسی آن که لاجرم ناشی از موقعیت اقتصادی- اجتماعی آنست اکتفا میکنیم.
فعلاً به کمدی-درام تناقض سر و بدنه آن هم از لحاظ سیاسی و از لحاظ اقتصادی-اجتماعی که میخواهد یک سر مادون سرمایهداری بهنام ولایتفقیه را با انواع سریشمها به بدنه مناسبات سرمایهداری بچسباند و تحمیل کند، کاری نداریم.
منظور من این است که بتوانیم هر چه سادهتر کلمه ارتجاع و ارتجاعی را تعریف کنیم تا روشن باشد که هدف برچسب زدن نیست.
بهلحاظ تاریخی، برخی طبقات و نیروها (مثلاًًً بردهداری و فئودالیسم) عمرشان سر آمده و هیچ عنصر نو و مترقی در آنها نیست و دیگر مطلقاً کهنه، نفی شده و ارتجاعی یعنی متعلق به گذشتهاند. درمثَل، میتوان آنها را به یک ارگانیسم و بدن مرده در مقابل ارگانیسم زنده توصیف کرد. این نیروها در یک نظام اجتماعی معین، در ارتباط با سهمی که از ثروت اجتماعی میبرند و نقشی که در سازمان اجتماعی کار دارند و مالکیتهایی که از آن برخوردارند، مناسباتی را به نفع خودشان و برای خودشان برقرار میکنند. برخی فقط بهرهکشی میکنند، برخی فقط مورد بهرهکشی قرار میگیرند و برخی موضع دوگانه دارند.
این طبقات و نیروها در یک دوره معین تاریخی متولد میشوند، سپس مراحل کمی وکیفی رشد خود را طی میکنند و سرانجام به نفع نیروی نوتر نفی میشوند و میدان خالی میکنند. وقتی یک صورت بندی اقتصادی و اجتماعی نتواند از پس نیازهای روزافزون جامعه انسانی بر بیاید و حرکت بجانب مدارج بالاتر تکاملی را تأمین کند، دیگر کهنه، ارتجاعی و متعلق به گذشته است و «روابطی» را که ایجاد نموده و مدافع آن است مثل زنجیر به دست و پای حرکت جامعه میپیچد.
واضح است که نیروهای کهنه و میرا بهسادگی از میدان خارج نمیشوند وبهخاطر حفظ مناسبات بهره کشانه خود تا مدتها هر چه از دستشان برمیآید، انجام میدهند.
در بحث اقتصادی- اجتماعی فعلاً به همین میزان اکتفا میکنیم. منظور این بود که روشن باشد بنا بر دیالکتیک اجتماعی برخی اقشار و طبقات در حال زوال و رو به نفی و برخی در حال رشد و رو به اثبات هستند. کما اینکه امروز دیگر از رژیم بردهداری یا رژیم فئودالی خبری نیست.
***
بنابراین بحث ما، مشخصاً بر روی محور و صفحه مختصات سیاسی در مورد رژیم ولایتفقیه است.
این رژیم رو به نفی و زوال است، رو به رشد و اثبات نیست.
این رژیم پس رونده و پس برنده است، پیش برنده نیست.
میرنده است، بالنده نیست.
کهنه است، نو و پاسخگوی شرایط و اوضاع و مقتضیات جامعه ایران نیست.
این رژیم از روز اول، مشروعیت تاریخی نداشت زیرا چنانکه گفتیم از اعماق تاریخ و از درون عقب ماندهترین نیروها سر برداشت.
این رژیم از روز اول از نظر مجاهدین مشروعیت ایدئولوژیکی هم نداشت و ملغمهیی از جاهلیت و ارتجاع بود. اگر در یک منحنی فرضی تاریخی آن را به عقب برگردانیم، همچنان که خمینی خودش در کشف الاسرار نوشته بود، هیچگاه با حاکمان جائر در تعارض ماهوی نیست. در انقلاب مشروطه با شیخ فضلالله است. در روز عاشورا در طرف یزید و ابن زیاد قرار میگیرد. در بدر و احد، در خدمت سران مرتجع قریش است. تردید نکنید که در زمان نمرود، ابراهیم را هم به آتش میکشد.
اکنون به سراغ مشروعیت خمینی و رژیمش میرویم که بهطور مقطعی مبتنی بر رأی مردم ایران بود. از روز ۳۰خرداد ۱۳۶۰، مشروعیت مقطعی سیاسی خود را هم از دست داد و از جبهه خلق بهکلی خارج شده است. به همین خاطر هرگز و هیچگاه حاضر نبوده و نیست که به انتخابات آزاد، بدون صافیهای شناخته شده از قبیل شورای نگهبان ارتجاع و تاریکخانههای «تجمیع آرا» حتی در درون خودش، تن بدهد.
این رژیم بر ضد حاکمیت جمهورمردم ایران است. به همین خاطر باید سرنگون گردد. راه دیگری جز استراتژی سرنگونی وجود ندارد. جز این، هر چه هست، موهوم و غیرواقعی و بازی دادن و سردواندن است.
***
این هم نتیجهگیری ۲۷سال پیش:
«آیا این رژیم، امکان رفرم دارد یا خیر؟ جواب ما این است که مطلقاً نه. یعنی این رژیم، آب از سرش گذشته، امکان هیچ نوع سر و سامان دادن موضعی هم بهکار خودش هم ندارد. اینطور نیست که اگر جوخههای اعدام و حاکمین ضدشرعی و کمیتههای ضداسلامی و امثالهم را جمع بکند، بتواند سرپا بایستد. نه، این غیرممکن است».
«ضمناً معنای این پاسخ منفی ما به امکان رفرم، این است که رژیم آلترناتیوی در داخل خودش ندارد. یکی از فرضیات این است که: ”خوب اگر کار به خمینی و به رژیمش زیاد سخت بشود، میآید و آدمهای چندآب شستهتری را (از قبیل بعضی از آنهایی که هنوز به امیدهای کاذبی در داخل مجلسش بیتوته کردهاند، در حالی که این مجلس، صد بار ناحقتر از مجلس شاه است) روی کار میآورد“. یعنی اشکالی نمیبینند که خمینی، جانورهای خونآشام کنونی را با یک تیپهای قدری نرمتر عوض کرده و به امورش سر و سامان بدهد. مثلاًًً میگویند: همانطور که شاه آمد هویدا را کنار گذاشت، نصیری را کنار گذاشت… و یک عده دیگر را آورد، خمینی هم بیاید یک قدری به این ترتیب، عمر خودش را طولانی کند.
اما ما به این فرض، پاسخ منفی میدهیم. آنقدر قضیه برای ما مسجل است که رژیم امکان رفرم ندارد که از قضا خیلی خوشمان میآید رفرم بکند. برای اینکه در چنین شرایطی، همانطور که گفتم، همین که سرکیسه ولایت سفیانی خمینی شل شد، تماماً پاره خواهد شد. و خمینی هم دقیقاً این نکته را میداند. دقیقاً میداندکه فیالمثل اگر تظاهرات اواخر شهریور و اوایل مهرماه در سال۶۰را با قساوت بیحدوحصرو غیرقابل تصور، سرکوب نمیکرد، از جرقه حریق برمیخاست. بنابراین، رژیم نه امکان رفرم دارد و نه آلترناتیوی در داخلش شانس وجود دارد.
ضمن اینکه از نظر سیاسی، ما نه تنها بدمان نمیآید، خیلی هم از یک رفرم فرضی یا آلترناتیو درونی رژیم سود خواهیم برد، زیرا در فاز سقوط، این، از قضا، برای شکاف برداشتن هرچه سریعتر تور اختناق، به نفع خود ما خواهد بود. البته بعید میدانیم که خمینی و این رژیم، با این روحیات و با این رهبریش، از این ناپرهیزیها به سرش بزند. مگر اینکه در آخرین نفسها چارهیی جز این نبیند که البته این هم نَفَس خودش را هرچه زودتر در سینه پلیدش حبس خواهد کرد».
***
مسعود رجوی ـ رژیم دجال و ضدبشری ولایتفقیه
این یک رژیم دجال و ضدبشر بهمعنی واقعی کلمه است. باز هم به جمعبندی نخستین سال مقاومت برمیگردم تا ببینید که حرف جدیدی نیست و ۲۷سال دیگرآزمایش پس داده است:
«ما رژیم خمینی را یک دیکتاتوری ضدبشری و دجال میشناسیم. در مورد «دیکتاتوری» خمینی، که جای صحبتی نیست. میدانیم که همه شعبدهبازیهای مربوط به ”باصطلاح ولایتفقیه“ نیز بلاشک هدفش تحکیم ولایت سفیانی خمینی بود. یعنی دیکتاتوری مطلق. انحصارطلبی مطلق. چیزی که واقعاً ”در فرهنگ قرآن، دقیقا“ معادل شرک است. یعنی خمینی تلویحا دعوی خدایی دارد!
چنین موجودی قطعاً اگر در روزگاری بود که مثلاً صحبتی از خدا و پیغمبر نبود، قطعاً فرعونوار خودش داعیه خدایی میداشت. کما اینکه شما در سراسر موضعگیریها و سخنرانیهای خمینی طی سالهای اخیر را که ببینید، کلمات خدا، اسلام و انقلاب، در حقیقت اسم مستعار خودش هستند! هر گونه مخالفت با اوست که مخالفت با خدا تلقی میشود! در حالیکه خدا به پیغمبرش هم میگوید که بگو که من بنده و فرستاده خدا هستم، چه رسد به موجودات شیطان صفتی مثل خمینی! خلاصه چنانچه سخنرانیها و موضعگیریهای خمینی را مرور کنید و هر جا که کلمات خدا و اسلام و انقلاب دیدید، اگر بهجایش بگذارید ”خمینی“، منظور او بهتر قابل فهم خواهد بود.
و اما گفتیم که این دیکتاتوری با یک خصلت ضدبشری و یک خصلت دجال گونگی مشخص میشود.
چرا میگوئیم خصلت ضدبشری؟ بهخاطر اینکه در حقیقت کلمات ضدخلقی و ضدانقلابی رسا نیستند. کلمه ضدخلقی و ضدانقلابی مال شاه است. اما از موضع مادون سرمایهداری، از موضعی که خمینی حرکت میکند، با توجه به ابعاد جنایاتش، با توجه به اینکه واقعاً علیالدوام و از اساس کمر به هلاک حرث ونسل بسته، کلمه ”ضدبشری“ گویاتر است. از قضا آن بازتابهایی را که جنایتکاران اکثریتی و تودهیی و شرکا اسمش را میگذارند ”ضدامپریالیستی“، در چهارچوب مقوله ضدبشری قابل فهمتر میشود. خمینی به همان اندازه ضدامپریالیست است که ضدبشر است!»
خراب کردن، بهم ریختن، شلوغ کردن، توی سر علوم و فنون زدن، توی سر رشد تولید زدن، برای چی؟! مثلاً برای رسیدن به سوسیالیزم؟! نه! برای بازگشت به دوران ماقبل سرمایهداری، دوران بردهداری و توحش.
***
باز هم درباره خصلت و کارکرد ضدبشری رژیم ولایتفقیه در ۲۷سال پیش:
«این رژیمی است که خودش هم شکنجه و خون گرفتن قبل از اعدام و تجاوز به دختران خردسال را اصلاً انکار نمیکند.
قطعا حکم مکتوب دادستانی مستند به فتوای امام خونآشامشان را دیدهاید. شاید باور نکنید که نسخهیی از این حکم، چند روز بعد از صدور، در دست من بود، اما باورم نمیشد. برادرانمان از ”داخل“ فرستاده بودند تا افشاء شود. شخصاً چند ماه مانع انتشار و افشاء آن شدم. چون که وسواس داشتم که بهطور قطع و یقین (بهرغم اشکالات ارتباطی) مجدداً صحت آن از داخل کشور، تأیید شود. تأیید اول و دوم را هم باور نکردم.
تا اینکه چند ماه گذشت و تأیید قاطع نهایی رسید که البته در این فاصله مدرک مزبور از منابع متعدد دیگری نیز پخش شده بود.
راستی چند نفر در تاریخ بشر مثل خمینی بودهاند که هم از محکوم به اعدام، خونش را قبل از اعدام بگیرند و هم بر سر این مطلب فتوای رسمی و قابل استناد کتبی بدهند، بهطوری که دادستانشان همچنین احکامی را با مهر و امضای خود، مستند به آن فتوا نماید؟ دروغهای تبلیغاتی واقعاً نجومی رژیم را هم که خودتان بهتر میدانید. واقعاً که سیمای تمامعیار همه سفلگی و دنائت و دریدگی بیحدومرز این جانی شرور (خمینی) است. بعضی وقتها اساساً خبر، جعل میکند! واقعاً در این موارد، گاه بهاصطلاح ”شب را روز و روز را شب“ منعکس میکند! و در هر لحظه هم برای توجیه شهوت شیطانی خود، فتوایی در لبادهاش حاضر و آماده دارد! از فتوای ازدواج اجباری زنان کشتهشدگان خودش تا فتوای حلالیت روزهخواری برای شکنجهگران اوین (که در رمضان سال۶۰به در و دیوارهای شکنجهگاه نصب کرده بودند) ».
***
«خوب، تا اینجا گفتیم که این یک رژیم دیکتاتوری دینی و ضدبشری است.
خصوصیت برجسته بعدی رژیم دجال گونگی اوست. عمداً نمیخواهم شیادی یا عوامفریبی بگویم اینها کم است و رسا نیست. آخرین نمونهها را شما بهتر میدانید. استخدام امام زمان قلابی برای فریب افراد ناآگاه در جبهههای جنگ با عراق! همین تازگیها شخصاً در یکی از روزنامههای رژیم اعلامیه تسلیتی را که در آن اشاره به دیدن امام زمان توسط فرد مربوطه داشت دیدهام. شما هم که تیتر روزنامه را که بر حسب آن خود خمینی تلویحا ”به“ عنایت امام زمان به جبههها اشاره داشت، لابد دیدهاید. حال آنکه خود خمینی خوب میداند که، بر حسب اخبار متواتر شیعه، هر موقع هم که امام زمان بخواهد ظاهر شود نخستین کار او، تطهیر دین از لوث وجود همه دینفروشهای ریایی و گردن زدن همه ستمپیشگان و شیطان صفتانی چون خمینی است که نام خدا را وسیلهی اسارت خلق ساختند.
بگذریم… تبلیغات رژیم کاملاً خصیصه دجال گونگیاش را برملا میکند».
***
در همان زمان راجع به سپاه پاسداران هم گفته بودیم:
«خوب سؤال این بود که آیا رژیم خمینی هم مثل شاه یک رژیم پلیسی - نظامی است؟ یعنی ابتدا به یک دستگاه اطلاعاتی، به یک دستگاه ساواکی مثل شاه بند است و مقدمتاً از این طریق اعمال دیکتاتوری میکند؟
جوهر سؤال ما این بود که اساساً از چه طریق، مقدم بر هر طریق دیگر، سوار کار است و تا حالا سوار مانده؟ به عبارت دیگر، آنچه که جامعه را بهطور مشخص از حرکت در قبال خمینی باز داشته چیست؟ ساواکی مثل شاه است؟ جواب این است که مسلماً نه، بلکه بازوی نظامی آن است، کمیتهچی و پاسدارش است، جوخههای اعدام و حکام شرعش است. یعنی قبل از هر چیز دقیقاً و مشخصاً محملهای عینی و عملی دیکتاتوری، پاسداران ارتجاع هستند. پاسداران هستند که جامعه را بهاصطلاح بسته و قفل کردهاند. اگر به یاد داشته باشید در اولین موضعگیری رسمی سازمان پس از انقلاب، در روز ۲/اسفند/ ۵۷در دانشگاه تهران اعلام کردیم - و در همه روزنامهها هم منعکس شد - که این ”پاسداران“ نهایتاً ”شکارچی انقلاب و انقلابیون و جامعه خواهند شد و این در دومین هفته انقلاب بود که هنوز چندان صحبتی از“ پاسدار ”یا سپاه پاسداران نبود و حتی هنوز بهروشنی اسم رسمی هم برای سپاه در میان نبود. اما حالا شما بهوضوح میبینید که در همهجا، قبل از هر چیز دیگر، حضور پاسدار، حضور رژیم را محسوس میکند. تصورش را بکنید. اگر یک روز پاسدار نباشد چه خواهد شد».
***
در مورد امکان کودتای نظامی هم در داخل این رژیم، جواب ما از همان سال ۱۳۶۰به ترتیب زیر بود:
آیا امکان یک کودتای نظامی از درون رژیم هست؟ جواب ما این است که تا خمینی هست، امکان کودتای نظامی از درون رژیم وجود ندارد، مگر اینکه اول خمینی را حذف بکنند. دقیقتر بگویم اساساً با توجه به تمام خصوصیات رژیم، چنین امکانی وجود ندارد. رژیمی که سرتا پا ساواک و تفتیش عقاید است. از دوایر خبیث بهاصطلاح سیاسی ایدئولوژیک گرفته تا کلیت رژیم و ایادی سرکوبگرش که یکپارچه ضدانقلابی و ضدمردمی هستند. از انجمنهای ضداسلامی تا نهادهای سرکوبگر رژیم در کارخانهها در دهات و در ادارات تا چه رسد به پاسداران و حکام ضدشرع و دادگاههای ضدانقلاب والی آخر.
فضا و جو ارتش بعد از جریان رجایی و باهنر بهصورتی بود که به سرعت میتوانست علیه خمینی و همسو با خودمان پیش برود ولی خمینی توطئه کرد. توطئه این بود که صیاد شیرازی را بیاورند روی کار و او هم تصفیه ارتش را از همه عناصر ضدارتجاعی، هرچه سریعتر پیش ببرد. خوب، بهانه جنگ را هم که در مرز داشتند، ضمناً ارتش هم که با توجه به همه تحولاتش از شاه به بعد، ارتشی مثل ارتش شیلی نیست. یعنی آنچنان کارآیی و ابزاری برای یک کودتا در حال حاضر موجود نیست. بنابراین، ما اساساً تا موقعی که خمینی از صحنه حذف نشده، امکان کودتای نظامی را جدی نمیگیریم».
***
درباره ادامه جنگ باعراق هم که وضعیت را بسیار بغرنج کرده بود، خوب است آنچه را در آن زمان میگفتیم، یادآوری کنم. سوالمان این بود که: «در مورد ادامه جنگ با عراق، آخر، کدام رژیمی میآید مسأله جنگ را (در حالی که چنین دشمن داخلی هم دارد) اینقدر طولانی میکند؟ مگر عقلش کم شده؟ مگر نیست که هر آدم عاقلی ترجیح میدهد در یک جبهه بجنگد تا در دوجبهه؟ خوب، پس چرا نباید رژیم هرچه زودتر مسأله جنگ با عراق را فیصله میداد تا بیشتر به ما بپردازد؟ مگر در صلح و سازش و حتی وطنفروشی و خیانت، دست خمینی بسته بود؟ مگر صد بار وطنفروشتر از شاه نیست؟ مگر از قرارداد گروگانها گرفته تا قیمت نفت، خمینی حد و مرزی در خیانت میشناسد؟ وانگهی مگر بهطور غریزی و حسی هم شده، منافع خودش را نمیفهمد؟
پس به این ترتیب اگر کسی به او نصیحت کند که: «تو که با چنین جنگی در داخله مواجه هستی، بیا و با عراق صلح کن تا بهتر بتوانی مخالفان داخلیات را بکوبی. چرا خمینی نباید بپذیرد؟ بهخصوص وقتی که مردم هم از دست جنگ عاصی شدهاند. وانگهی خمینی که هیچ پرنسیپی ندارد و از طرف دیگر منافعش را خیلی هم خوب میفهمد. اصلاً حسی و لمسی و غریزی میفهمد. پس چرا نباید از مدتها پیش به جنگ با عراق خاتمه میداد؟ بهخصوص که در همان بهار سال۶۰هم بر اساس پیشنهاد غیرمتعهدها یک صلح شرافتمندانه و عادلانه کاملاً امکانپذیر بود و اصلاً این قدر کشته و آواره و خرابی و مخارج نظامی هم لازم نبود.
اما مسألهی خمینی اینها نیست. مسأله اصلی او این است که بایستی برای ترور و برای کشتار و اختناق داخلی و سرکوب ما، بهانهی اجتماعی و سیاسی بتراشد و لذا از جنگ خارجی استقبال میکند. یعنی ترور و خفقان و کشتار را بایستی با کشتار و ویرانی و خرابی بیشتر در مرزها، برای بقاء سلطهی ننگین خودش، استمرار بدهد والا در حکومت نخواهد ماند. والا نخواهد توانست شما را ستون پنجم و عامل امپریالیسم و امثالهم خطاب کند. مگر نبود که از فردای جنگ ایران و عراق هر تکانی که ما میخوردیم، اتهام ”ستون پنجم“ ترجیعبند همه حرفها و جلو سخنرانیها و اعلامیههای رژیم بود؟ اضافه بر اینها او باید با جنگ، فشارهای نظامی و پلیسی به مردم را توجیه بکند، جلو خواستها و حرکت عادلانهی مردم را به این وسیله سد بکند، پرسنل انقلابی و ترقیخواه و میهنپرست و ملی ارتش را در آنجامشغول بکند. والاّ اگر میتوانست، ارتش را میآورد در داخل شهرها و میانداخت بهجان منافقین!…
به عبارت دیگر تا وقتی مقاومت هست و شما هستید، ”صورت مسأله“ ی جنگ، برایش متفاوت است. اگر چه اصلاً نباید از یاد برد که این جنگ (که بهطور مقطعی و موضعی فواید زیادی برای خمینی داشته) بهطور استراتژیک شیرهی رژیمش را هم کشیده است (که خود، موضوع بحث جداگانهای است.)
اما اگر مقاومت و مبارزهیی در کار نبود، البته ”صورت مسأله“ طور دیگری بود. ضمناً نباید فکر کرد که دشمن اینقدر احمق است که نمیفهمد این جنگ بهطور استراتژیک شیرهی رژیمش را کشیده. نه، میفهمد ولی چنین رژیمی ناگزیر است و به ناچار مسائلش را استراتژیک نمیتواند ببیند و حل کند. لذا در ”مقطع“ این جنگ - همانطور که خود خمینی گفت - برایش مائدهای بود که از آسمان رسید…»
خلاصه کنم: پیوسته باید بهخاطر داشت و تذکر داد و بیان کرد که اساساً این مقاومت و مبارزهی عادلانهی انقلابی و گسترده و سراسری ماست که در وجوه مختلف، رژیم را تضعیف کرده و بحران را به اعماق آن نفوذ داده است. اینها وقتی میبینند که یک چنین مقاومتی هست (که بهرغم اینکه هر روز اعلام میکنند ۹۰درصدش از بین رفته، ولی باز فردا میبینند ”وجود دارد“). طبعاً برخوردشان با همه مسائل؛ نسبت به موقعی که بالفرض همه چیز ساکت و با ثبات میبود، خیلی متفاوت میشود.
***
نکته بسیار مهم دیگری که از همان زمان تابهحال ما بر روی آن پافشاری کردهایم، این است که نباید انتظار سرنگونی خودبخودی این رژیم را داشت. میگفتیم:
سرنگونی رژیم، یک امر خودبخودی نیست. یعنی نباید انتظار داشت که رژیم خودبخود بیفتد یا بیاید اعتراف و معذرت خواهی بکند که زیاد جنایت کرده و بعد هم خودش بگذارد برود! پس وقتی صحبت از ”سرنگونی“ میکنیم، تا آنجایی که به ما و به مردم ما مربوط است این امر مستلزم قیام است.
اما خود قیام، مستلزم این است که امکان پاگرفتنش وجود داشته باشد. به عبارت دیگر، بایستی موانع قیام، (یعنی چیزهایی که دست و پای تودهی مردم را میبندندکه نتوانند قیام کنند) برکنار و کنار زده بشوند. یعنی فرصت و لحظهٴ مناسب برای قیام، در دسترس قرار بگیرد و ما در این مسیر هستیم
***
حالا بیش از ۲۷سال از روزگاری که من مطالب فوق را در نوارصوتی برای مجاهدین در داخل کشور میفرستادم، گذشته است. در سال ۶۱و در همین جمعبندی، و در شرایطی که هیچ امکان و فرصتی برای تشکیل ارتش آزادیبخش نبود مجاهدین درپی استراتژی سرنگونی، میخواستند آن را با قیام شهری محقق کنند که البته لازمهاش این بود که ابتدا تور اختناق ولایتفقیه از هم بگسلد و پاره شود تا امکان تمرکز و تجمع نیرو برای قیام تودههای شهری فراهم شود. اما جنگ ضدمیهنی مانع بود. سپس ۴سال طول کشید تا به تأسیس ارتش آزادیبخش رسیدیم که جداگانه باید به آن پرداخت.
آنچه در این فصل میخواهم توجهتان را به آن جلب کنم، شناخت و تعریف رژیم ولایتفقیه بهعنوان یک رژیم دجال ضدبشر با خصوصیت ویژه صدور ارتجاع و تروریسم است که در منتها درجه خود به جنگ ۸ساله ضدمیهنی منجر شد.
بحرانسازی و صدور ارتجاع و تروریسم لازمه حیات این رژیم است و بعداً درباره آن بیشتر صحبت خواهیم کرد.
پس تا اینجا حرفها را خلاصه میکنم:
اول اینکه، ما با یک رژیم ارتجاعی و ضدتاریخی روبهرو هستیم که تعاریف دیکتاتوریهای شناخته شده و کلاسیک درباره آن صدق نمیکند زیرا سرسیاسی آن مادون سرمایهداری است و بنابراین یک رژیم دجال و ضدبشری است.
دوم اینکه، اصلاح پذیر نیست و باید سرنگون شود.
سوم اینکه، سپاه پاسداران ابزار اصلی حاکمیت ولیفقیه است.
چهارم اینکه، این رژیم کودتا پذیر نیست (منظور کودتای نظامی است) مگر به انتهای خط رسیده و قبل از آن کودتای مفروض، امر سرنگونی بهطور عمده و محتوایی انجام شده باشد.
پنجم اینکه، صدور بحران و ارتجاع و تروریسم که به جنگ ضدمیهنی ۸ساله منجر شد، لازمه بقای این رژیم و بخش لاینفک موجودیت آن است.
ششم اینکه، سرنگونی چنین رژیمی خودبهخودی نیست و بهطور قانونمند باید سازمانیافته محقق شود.
هفتمین نکته که بعداً خواهم گفت ولی در همین جا نباید از قلم بیفتد و ناگفته بماند، ضعف مفرط ماهوی و شکنندگی حداکثر این رژیم بهویژه در برابر مجاهدین و کسانی است که در برابر آن محکم بایستند و در دهانش بکوبند در اینصورت هیچ غلطی نمیتواند بکند و هیچ سلطهیی بر آنان نخواهد یافت. خدا به شیطان گفته بود که بر بندگان من سلطهیی نخواهی یافت: إنَّ عبَادی لَیسَ لَکَ عَلَیهم سلطَان
***
آخرین نکته در این فصل که حتماً باید بگویم، این است که اگر پس از ۲۷سال از من بپرسید در مورد دجالیت و خصلت ضدبشری رژیم ولایتفقیه، حالا چه میگویی و چه تصویری داری، جوابم این است که در آن زمان که عیناً همین حرفها را میگفتم، در حیطه دجالیت و خصلت ضدبشری، عشری از اعشار را هم نفهمیده بودم و توان تصور آن را هم نداشتم.
-من واقعاً در آن زمان تصوری از آنچه در «واحدهای مسکونی» و «قفس» ها بر سر خواهرانمان برای درهم شکستن آنها آوردهاند، نداشتم. کتابهایی که برادران و خواهرانمان، بهویژه اعظم حاج حیدری، در این باره نوشتهاند، لرزه بر اندام میافکند. برادرش او را لو داده و همراه با پسر عمویش هر دو شکنجهگر او بودهاند. وای بر سنگدلان و شقاوت پیشگان….
-در تابستان سال ۶۱، من واقعاً تصوری از قتلعام زندانیان سیاسی و گورهای جمعی نداشتم.
-تصوری از ابعاد فحشاء و اعتیاد که رژیم خودش مروج آنست و فروش اجزای بدن و فروش دختران در رژیمی که بر خود نام جمهوری اسلامی گذاشته است، نداشتم.
-تصوری از این نداشتم که چگونه رژیم در پاکستان در روز روشن در کویته وکراچی و اسلامآباد ۲۰پایگاه مجاهدین را میتواند به رگبار و موشک و «اس پی چی ناین» ببندد. نقدی را در روز روشن در رم و کاظم را در ژنو ترور کند و دولتهای مربوطه دَم بر نیاورند.
-تصوری از آدمربایی و شکنجه در روز روشن توسط سفیر رژیم، منوچهر متکی در ترکیه و همچنین ربودن و مثله کردن یک مجاهد خلق در آنجانداشتم.
-تصوری از طاهره طلوع سمبل شهیدان فروغ، با دشنهیی در قلبش در حالیکه بر فراز یک بلندی بهصورت واژگون با طناب ولایت خمینی از درختی آویزان شده، هرگز نداشتم.
-تصوری از این نداشتم که چگونه و با چه معاملات و زد و بندهایی میتواند دولت فرانسه و شیراک را به اخراج پناهندگان به گابن، به چشم بستن بر ربودن و کشتن ما در پاریس و به کودتای ننگین ۱۷ژوئن بکشاند. آنقدر که در اعتراض به آن ۲۵مشعل دار فروزان آزادی، خود را در۱۰کشور به آتش بکشند.
- تصوری از اینکه این رژیم چگونه و با چه ترفندی و با چند میلیارد دلار رشوه و معامله، مجاهدین را در لیست تروریستی اتحادیه اروپا وارد میکند، نداشتم.
-تصوری از اینکه آمریکا را چگونه به دام برچسب تروریستی علیه مجاهدین، به دام جنگ در عراق و به بمباران یک صدباره پایگاههای ارتش آزادیبخش ملی ایران خواهد کشاند، نداشتم. همچنانکه تصوری از باج سبیلی نداشتم که آقای جک استرا را به رضایت برای بدار کشیدن ۶۵یا دست کم ۲۰تن از رهبران مجاهدین پس از استرداد به تهران، میکشاند.
-تصوری از ابعاد دریدگی و کثافت و رذالت مزدوران عراقی رژیم نداشتم
-تصوری از ابعاد مزدورسازی و نیرنگها و مجعولات و لجنپراکنیهای این رژیم علیه مجاهدین و شورای ملی مقاومت و پولهای حیرت انگیزی که در این خصوص حتی برای کَندن یک نفر و برای یک دروغ و یک ناسزا از جانب مزدوران علیه ما خرج میکند، نداشتم.
سردار شهید خلق، موسی خیابانی، خمینی را که اسمش روح الله بود، »روح پلید شیطان» میخواند. بهراستی درست گفته است. در قسمت بعد، چند نمونه را بازگو میکنم.
***