پیام به رزمندگان ارتش آزادی
و نیروهای انقلاب دموکراتیک در سراسر میهن اشغال شده
مسعود رجوی -۳۰دی ۱۳۸۸
سلسله آموزش
برای نسل جوان در داخل کشور
داستان میانهرو شدن (مدراسیون) و استحاله و اصلاح طلبی (رفرم) در این رژیم، یک سراب و قصّه 30ساله است. در خرداد 1387حتی وزیر خارجه آمریکا هم اذعان کرد که در رژیم ایران آدم مدره (میانهرو) پیدا نمیشود و ما دیگر دنبال چنین چیزی نمیگردیم «زیرا هر سیاست خارجه بد آمریکا در 30سال گذشته با این شروع شده که بگذارید مدرههای رژیم ایران را پیدا کنیم» (وال استریت ژورنال – 19ژوئن 2008).
دو سال قبل از آن هم، خانم رایس گفته بود: «معتقد نیستم که ما میتوانیم در (رژیم) ایران مدره (میانهرو) پیدا کنیم. سؤال اینجاست که آیا اصلاً ما ایرانیهای معقول (در این رژیم) پیدا میکنیم…، هر آنچه که در این ۲۵سال برای یافتن چنین نفراتی بهکار رفت، معمولاً به یک شکست بزرگ در سیاست خارجی آمریکا منتهی شد. من فکر نمیکنم شما آنها را پیدا کنید (وال استریت ژورنال- ۲۵سپتامبر ۲۰۰۶).
راستی اگر این رژیم قابلیت نرمش و میانهروی و استحاله و اصلاح میداشت، چیز بدی بود؟ خیر هرگز.
واقعیت این است که ما در مرحله مبارزات افشاگرانه سیاسی (که مجاهدین به آن فاز سیاسی میگویند) به مدت 28ماه از 22بهمن 1357که خمینی قدرت را قبضه کرد تا 30خرداد 1360که رژیمش را یک پایه کرد و سرکوب و اختناق مطلق برقرار نمود، همین را آزمایش میکردیم. با وجود اینکه قانون اساسی ولایتفقیه را تحریم کرده بودیم، اما در نهایت مدارا و خویشتنداری و در منتهای مسالمت، امکان نرمش و میانهروی و اصلاح همین رژیم را از طرق قانونی آزمایش کردیم. فکر میکنم کمترین احتمالی را هم نادیده نگرفتیم.
من بهمناسبتهای مختلف درگذشته توضیح دادهام که در همان حوالی 22بهمن 57، خمینی یک شب پسرش احمد را که بسیار به مجاهدین ابراز ارادت و سمپاتی میکرد نزد من فرستاد. هنوز رژیم شاه بهطور کامل سقوط نکرده بود و ما هم دو سه هفته بود که از زندان آزاد شده بودیم. پایگاهی که من در آن بودم، مخفی بود و برای همین وقتی که مجاهدین میخواستند احمد را به آنجابیاورند، خودش از بابت مخفیکاری پیشنهاد کرده بود اگر لازم است چشمم را ببندید! وقتی هم که مرا دید گفت که به برادرانتان گفتم که چشمم را ببندند ولی خودشان این کار را نکردند. از اوایل شب تا صبح روز بعد جز چند ساعت که احمد همانجا روی تک تختی که داشتیم خوابید، با من صحبت و درد دل میکرد. اما چکیده حرف این بود که رهبری پدرش را بپذیریم و من هم از همین پرهیز داشتم. از بسیاری روحانیان و مراجع بد میگفت و اینکه خمینی از آنها دلش پرخون است. مثلاً به خانواده صدر در عراق و لبنان بهشدت تاخت و تاز میکرد و میگفت اینها را از روز اول ”سیا“ علم کرد. برجستهترین حرفهایش که بهیادم مانده این بود که علیه کمونیستها موضعگیری کنید و با هر کس که ”امام“ وارد جنگ شد، شما هم وارد جنگ شوید که در اینصورت همه درها بهرویتان باز خواهد شد. من احمد را آن شب پی کارش فرستادم و چند شب بعد با برخی برادرانمان در محل استقرار خمینی در یک اتاق خصوصی در جنب اتاق دیدارهای عمومی او دیدار کردیم. احساس کردم از اینکه دستش را نبوسیدم و به روبوسی معمول اکتفا کردم، جا خورد چون طبق روال آن روزگار هرکس که به او میرسید، اول دستش را میبوسید. اما همین که خواستم صحبتهای جدی را شروع کنم، بهانه آورد که نماز مغرب دارد دیر میشود و به من تکیه داد و از جا بلند شد. گفتم آقا، حرفهای ما چه میشود، با اشاره به احمد گفت: احمد که هست، بنویسید به او بدهید من حتماً میخوانم. منهم بلادرنگ در سالن پایینی همین مدرسه رفاه چند صفحه نوشتم و به احمد دادم. حرفهایم در مورد تغییر رژیم، روند انقلاب، دولت بازرگان و ضرورت تضمین آزادیها و حقوق مردم و همچنین اعتراض به رفتار کمیتههای ارتجاعی با نیروهای انقلابی بود.
دومین و آخرین دیدار ما با خمینی در اوایل اردیبهشت سال 58در قم بود که داستانها دارد. در فروردین ۵۸پدر طالقانی بهدنبال تعرض و دستگیری خودسرانه فرزندش توسط کمیتههای ارتجاع و پاسداران نوظهور (با همان الگویی که متعاقباً مجاهد شهید محمدرضا سعادتی را هم دستگیر کردند) در اعتراض به این خودسریها، دفاتر خود را بست و تهران را ترک کرد. مجاهدین بهشدت به تعرضی که هدف آن در واقع شخص آیتالله طالقانی و مواضع ضدارتجاعی و آزادیخواهانه او بود، اعتراض کردند. سپس در همین رابطه، به سرعت جنبشی سراسری در حمایت از پدر طالقانی شکل گرفت و خمینی هوا را خیلی پس دید. بهخصوص که مجاهدین در قویترین اعتراض بعد از تعطیل دفاتر پدر طالقانی و در حمایت از ایشان، تمام قوا و نیروهای خود را برای دفاع از آزادیها تحت فرمان آقای طالقانی اعلام کردند.
خمینی که چشم دیدن آقای طالقانی را نداشت، متقابلاًً در یک واکنش هراسان، روز 29فروردین را هم روز ارتش اعلام کرد تا قدرتنمایی کند.
در این اثنا ما در جستجوی مکان و موقعیت پدر طالقانی بودیم و نسبت به حفاظت ایشان در همین گیر و دار نگران بودیم. تا اینکه چند روز بعد، پدر طالقانی را که به کرج و سپس به قم رفته بود، در حومه قم پیدا کردیم و بهدیدارش شتافتیم. معلوم شد که از هر سو فشارهای طاقتفرسایی بر او وارد میشود که در برابر انحصار طلبی خمینی تسلیم شود. اما پدر برافروخته بود و به ما گفت تا از خمینی موافقت تشکیل شوراها را در سراسر کشور نگیرد، ایستادگی خواهد کرد و همینطور هم شد.
خمینی در روز 30فروردین ۵۸برای پایان دادن به بحران بهدرخواست آیتالله طالقانی به تشکیل شوراها تن داد و آن را اعلام کرد. هر چند در عمل هیچگاه به این یکی قولش هم وفا نکرد. البته در همین سخنرانی بهشدت به توطئه «گروهکها» به بهانه دفاع از آیتالله طالقانی حمله کرد و این آشوبگری و توطئه را حسب المعمول به خارجی نسبت داد و گفت مردم باید با اینها مقابله کنند…
در حقیقت به این وسیله میخواست امتیازی را که پدرطالقانی از او گرفته بود اینچنین از گلوی ما بیرون بکشد و تلافی کند. پس از پخش سخنان خمینی، فضای شهرها ملتهب شد و چماقداران و کمیتهچیها در بیش از ۲۰۰نقطه کشور قصد تعرض به دفاتر مجاهدین را داشتند.
درست در همین روز 30فروردین، من در قم با احمد خمینی در حال دیدار و گفتگو بودم. هدف، بیان اعتراضمان به رفتار با آیتالله طالقانی و درخواستهای برحق ایشان درباره شوراها و حقوق دموکراتیک مردم و همچنین بیان شکایتهای خودمان از رفتار جنونآمیز پاسداران و کمیته چیها و حزباللهیها در سراسر کشوربود.
در اثنای همین بحث، احمد خمینی که اداره کننده امور خمینی و در عینحال رابط ما بود، گفت شما چرا معطّلید و چرا مبانی اعتقادی خودتان را که امام به برادرتان هم گفتهاند، نمینویسید و منتشر نمیکنید تا این ضدیتها تمام شود؟ چندی قبل از این برادرم (کاظم شهید) قبل از اینکه بهعنوان اولین سفیر ایران بعد از انقلاب ضدسلطنتی در مقر اروپایی مللمتحد به ژنو برود، با خمینی در قم دیدار کرده بود. در این دیدار خمینی به او گفته بود به برادرتان بگویید، مبانی اعتقادی خودشان را بنویسند و منتشر کنند. و حالا احمد همان را یادآوری میکرد. من میدانستم که هدف او و پدرش، اذعان ما به ولایت و رهبری سیاسی و ایدئولوژیک خمینی است. بهدلیل اینکه وقتی چندماه بعد کلاسهای تبیین جهان را برای بیان و انتشار عقاید و جهانبینی مجاهدین تشکیل دادیم، تاب نیاورد و با آن کودتای سیاه ضدفرهنگی از ما انتقام گرفت.
با این همه آنروز (در 30فروردین ۱۳۵۸) در جواب به احمد خمینی گفتم، ای به چشم، هم الآن اصول اعتقادیمان را مینویسم و امضاء و تقدیم ایشان میکنم. سپس همانجا، در حضور خودش با لحن بسیار محترمانه خطاب به خمینی نوشتم «حسب الامر آن پدرگرامی که از ارکان اعتقادی اینجانبان سؤال فرموده اید» معروض میدارم که «ارکان عقیدتی مجاهدین همان ارکان عقیدتی دین مبین اسلام و مذهب حقّه جعفری اثنی عشری است». در ادامه شهادتین نوشتم و سپس پنج اصل دین و مذهب را با یادآوری اینکه «در عموم کتب شرعیات (ابتدائی) آمده است» مکتوب کردم: توحید، عدل، نبوت، امامت و معاد. در ماده چهارم (مربوط به امامت) عمداً در مورد ۱۲امام نوشتم که «آخرین آنها زنده و غایب است (و) به منصب امامت رسیده». (یعنی که امام دوازدهم خودش در منصب امامت حی و حاضر است و نیازی به زحمت سایرین نیست!)
وقتی این کاغذ را کپی گرفتم و نسخه اصلی را به احمد دادم تا برای خمینی ببرد، بهدقت خواند و گفت همین؟!
گفتم: بله، مگر نگفتند اصول اعتقادی را بنویسیم، منهم اصول اعتقادی را نوشتم و فردا هم منتشر میکنیم تا ببینیم چماقداری و ضدیتهایی که شما میگویید تمام میشود؟
احمد گفت، آخر از رهبری امام و اقتصاد و مالکیت هیچ چیز ننوشته اید…
گفتم: حاج احمد آقا، ایشان خودشان ارکان اعتقادی را خواستهاند نه اقتصاد و مالکیت و مسائل بحثانگیز دیگر را…
احمد خمینی که دید بحث بیشتر فایده ندارد، همین کاغذ را گرفت و رفت و روز بعد ما آن را منتشر کردیم و روزنامهها هم منعکس کردند.
بعداً پدرطالقانی گفت: جگرم از این شهادتین گفتن آتش گرفت. کسانی که از قبل، شهادتین را در اتاقهای شکنجه و در برابر جوخههای اعدام میگفتند، وضعیت به کجا رسیده که حالا باید بیایند بعد از سقوط شاه شهادتین بگویند…
من همان شب به تهران برگشتم و روز بعد در شرایطی که حملههای چماقداران به بسیاری از دفاتر و ستادهای مجاهدین بهدنبال سخنرانی روز قبل خمینی شروع شده بود، در بعدازظهر ۳۱فروردین با احمد خمینی تلفنی تماس گرفتم و گفتم آیا روشن شد که دعوا بر سر ارکان عقیدتی و توحید و نبوت و معاد نبود؟ و آیا روشن شد که هدف بهراه انداختن جنگ و خونریزی است و اینکه ما هم مجبور به دفاع از خودمان بشویم؟ احمد ابتدا خود را به نفهمی زد و گفت موضوع چیست؟ گفتم همه میگویند که فرمایشات دیروز امام مبنی بر ”طرد مجاهدین و تعرض به آنها“ در حقیقت فرمان حمله و جنگ با ما بوده است. بنابراین میخواهم از طریق شما ایشان را مطلع کنم که هر چه پیش بیاید ما مسئول آن نیستیم. احمد گفت صبر کنید بروم به اتاق امام و از خودشان بپرسم. من چند دقیقه منتظر شدم. احمد برگشت و بالکل تکذیب کرد که منظور خمینی در سخنرانی دیروزش مجاهدین بودهاند. بلادرنگ به احمد گفتم بسیار خوب در اینصورت ما همین الآن اطلاعیه میدهیم و عین همین سؤال و جوابی را که در همین تماس با یکدیگر داشتیم، نقل میکنیم و میگوییم که احمد آقا از امام پرسیدند وایشان تکذیب کردند که چنین قصد و غرضی داشتهاند. احمد گفت فقط اسم من را نیاورید اما بقیهاش را میتوانید بگویید. ما هم همین کار را در اطلاعیهیی که به فوریت صادر و منتشر شد، انجام دادیم و نوشتیم که «عصر امروز با اعضای خانوادهامام تماس گرفته و حقیقت امر را جویا شدیم که پس از سؤال از حضرت ایشان روشن گردید که منظور ایشان چنین نبوده و ایشان چنین نظری نداشتهاند. همینطور راجع به مجعولاتی از قول ایشان مبنی بر ”طرد مجاهدین و تعرض به آنها“ که عدهیی در گوشه و کنار کشور مدعی آن بودند، سؤال کردیم که فرموده بودند بههیچوجه منظوری نداشته و چنین چیزی نگفتهاند» (اطلاعیه ۳۱فروردین ۱۳۵۸- مجاهدین خلق ایران).
بهنظر میرسید که خمینی که تازه توانسته بود بحران بستن دفاتر پدر طالقانی و موج اعتراضهای مربوطه را با قبول تشکیل شوراها از سر بگذارند، ناگزیر به یک عقبنشینی تحمیلی در برابر مجاهدین هم تن داده است تا بحران دیگری علیه انحصار طلبی او در بیش از 200نقطه کشور ایجاد نشود.
البته ما در این تاریخ نمیدانستیم که توطئه و برگ دیگری در دست اجرا دارد که همان دستگیری مجاهد خلق محمدرضا سعادتی است که هفته بعد انجام شد.
در اواسط هفته بعد، به من اطلاع دادند که احمد خمینی زنگزده و دعوت کرده است که در آخر هفته برای دیدار با خمینی به قم بروم. از تشریح جزئیات میگذرم اما مختصراً باید بگویم که ما خودمان هیچگاه عکس آن را منتشر نکردیم تا اینکه بعدها همین رژیم خودش آن را منتشر کرد
علت این بود که در بدو ورود هیأت مجاهدین که فکر میکنم 10-12نفر بودیم، وقتی دید برخلاف معمول و دیدارهایی که با سایرین داشت، باز هم از تکبیر گفتن و دستبوسی خبری نیست ناگهان از کوره در رفت و بر سر مجاهد شهید محمود میرمالک که از این صحنه عکس میگرفت به طرز بسیار خشن و زنندهیی فریاد زد: «عکس نگیر»! این در حالی بود که دفتر خمینی خودش روز بعد خبر این ملاقات را به مطبوعات داد.
اما بعد از فریاد کشیدن خمینی من برای اینکه این ملاقات و آنچه میخواهیم بگوییم، درهم نریزد، دوربین را گرفتم و با فیلمهایش به احمد دادم و رو به خمینی با اشاره به دوربین در دست احمد گفتم: «خدمت خودتان باشد». بعد که خمینی بر خودش مسلط شد، موسی (سردار خیابانی) و من را که هر دو مسلح هم بودیم، در سمت چپ و راست خودش نشاند و شروع به صحبت کرد.
این را هم بگویم که بعداً فهمیدم احمد به اشاره خود خمینی، دوربین را به مجاهد شهید محمود میرمالک برگردانده بود اما ما خودمان هیچگاه از عکسها استفاده نکردیم.
خمینی بعد از تعارفات اولیه و ابراز علاقه و دوستی شدیدش نسبت به آیتالله شاه آبادی پدر بزرگ برادر مجاهدمان محمود احمدی که در همین ملاقات حاضر بود، حرفش با ما این بود که: خیلی از آقایان از شما شکایت و گله دارند وهمین دیروز هم که فهمیدند شما اینجا میآیید، همه کتابها و اعلامیه هایتان را آوردند به من نشان دادند، اما من اعتنا ندارم و فقط میخواهم شما با مردم و اسلام باشید تا اوضاع سابق به کشور برنگردد… (نقل به مضمون).
منظور خمینی از مردم و اسلام واضح بود. گردن گذاشتن به ولایت و هژمونی خودش را میخواست که طبعاً مرز سرخ ایدئولوژیکی ما با ارتجاع بود.
منهم گفتم: ما اسلاممان را ساده پیدا نکردهایم بلکه اعتقاد به آن را از لابلای رنج و خون مردم ایران و جوخههای اعدام و اتاقهای شکنجه بهدست آوردهایم. از شما هیچ درخواست دنیوی و مادی نداریم. در راه آزادی و استقلال ایران، ما را بدون کمترین چشمداشت دنیوی و مادی، کمترین سربازان خود بدانید. اکنون قدرت سیاسی و قدرت مذهبی در شما متمرکز شده و اگر در راه خدا و خلق از آن استفاده شود میتواند کون و مکان را تغییر دهد (نقل به مضمون). سپس خطبه حضرت علی در نهجالبلاغه در مورد حق مردم بر والی و حاکمیت، و حق والی و حاکمیت بر مردم را برایش خواندم و نتیجه گرفتم که محور و کانون همه مسائل و خواستها که انقلاب ضدسلطنتی هم اساساً برای آن بهپا شد، مسأله آزادی است. خمینی این نتیجهگیری را تماماً ًتایید کرد و گفت: «اسلام بیش از هر چیز به آزادی عنایت دارد و در اسلام خلاف آزادی نیست الا در چیزهایی که مخالف با عفت عمومی است».
دو روز بعد همین حرف خمینی در مطبوعات آن زمان بهتاریخ 8اردیبهشت 1358تیتر شد که «اسلام بیشتر از هر چیز به آزادی عنایت دارد».
در زیرش هم از قول من نوشته بودند: «ما مکتب اسلام را از لابهلای جوخههای اعدام و شکنجهها کسب کردهایم». همزمان دفترخمینی اعلان کرد که ملاقاتهای او به مدت 6روز متوقف میشود.
جالب است بدانید که در بازگشت از همین ملاقات مطلع شدیم که اطلاعات سپاه جدیدالتأسیس پاسداران در آن روزگار (غرضی و آلادپوش از بریده مزدوران پیشین) همراه با اداره هشتم ساواک که اکنون اسم جدیدی پیدا کرده بود، به اتفاق ماشاء الله قصاب، کمیتهچی مستقر در جنب سفارت آمریکا، مجاهد خلق محمدرضا سعادتی را دستگیر کرده و به نقطه نامعلومی بردهاند.
تلاشهای ما برای راضی کردن خمینی به قبول حداقل آزادیها و حقوق قانونی ناشی از انقلاب ضدسلطنتی مردم ایران در آن 28ماه و فاز سیاسی که گفتم، لاینقطع و به اشکال گوناگون ادامه داشت. از دیدارهای مکرر با مهندس بازرگان در زمانی که نخستوزیر بود و بعد از آن. در آخرین دیدار بازرگان به من گفت راهش این است که جبههیی از نیروهای ملی و مقبول درست کنیم که شما ”اکستریم گش“ آن باشید. منظورش این بود که مجاهدین در منتها الیه چپ این جبهه قرار داشته باشند و منهم بلادرنگ استقبال کردم اما میدانستم که خمینی چنین فرصتی به او نخواهد داد.
ما همچنین رفت و آمدهای دائمی به قم برای دیدار و گفتگو با احمد خمینی که رابط ما با پدرش بود داشتیم. احمد در این زمان در دستگاه خمینی نقش وزیر دربار داشت اما وضع حسین خمینی (نوه خمینی) از ابتدا بهکلی متفاوت بود و در دیدارهای متعددی که با او داشتم، در آن زمان بسیار سمپاتیک و در واقع مخالف دستگاه خمینی بود و بعد از 30خرداد هم شنیدم که خمینی او را بهدلیل مخالفت با اعدام مجاهدین، تهدید به مجازات و ناگزیر از حبس خانگی کرده است.
همچنین در آن روزگار دیدار و گفتگوهای متوالی با تک به تک اعضای شورای ارتجاع خمینی داشتیم که به آن ”شورای انقلاب“ میگفتند. از بهشتی تا رفسنجانی و موسوی اردبیلی و همین خامنهای و شیبانی و سحابی و بنی صدر.
در آن زمان رفسنجانی دردانه خمینی بود و خمینی بالاترین مناصب را به او میداد. حتی در دوره نخستوزیری موسوی، خمینی یکبار علناً گوش او را کشید و گفت چرا قبل از گفتن فلان مطلب با مسئولان مملکتی بالاتر از خودت مشورت نکردی. منظور خمینی مشخصاً رفسنجانی بود که در مقام رئیس مجلس به موسوی امر و نهی میکرد.
یک بار رفسنجانی که برای شکایت از تقلبهای انتخابات مجلس نزدش رفته بودم، به من گفت، شما ما را مجبور کردید که برویم رئیس و وزیر از خارجه بیاوریم. منظورش، بهخصوص طعنه زدن به بنی صدر و قطبزاده بود که اختلافهایشان سرباز کرده بود. مضمون حرف رفسنجانی با مایههایی که برای مجاهدین میگذاشت، این بود که اگر با ما راه میآمدید از آنجاکه تنها و اولین گروه انقلابی مسلمان بو دید که با شاه به جنگ برخاستید، نیازی به سایرین نبود. البته من اعتنایی نکردم تا ذرهیی گمان نکند که میتواند ما را با خودش علیه کسی همراه کند. این، رسم مرّوت نبود…
یکبار هم همین خامنهای که در آن زمان زیر دست رفسنجانی بود، در محل ”شورای انقلاب“ که همان کاخ سنای شاه بود و برای شکایت پیش او رفته بودیم به من گفت، وقتی شما حرف میزنید، انگار صوت ملائکه است اما از عملتان آدم آتش میگیرد… بعد بلافاصله یک نسخه نشریه مجاهد از جیب قبایش بیرون آورد و گفت دو روز است من دارم میسوزم که کدام پدرسوخته این سند را که فقط پیش خودم بوده به شما رسانده است!
من در ابتدا واقعاً نفهمیدم که منظورش چیست ولی وقتی توضیح داد فهمیدم که سندی از اسناد ساواک شاه که آنموقع در مرکز اسناد ملی که مسئولش خامنهای بود نگهداری میشده در نشریه روزانه مجاهد چاپ شده که واقعاً فرصت نکرده بودم ببینم و بخوانم. تا وقتی که خامنهای خودش گفت این را هم نمیدانستم که ساواک قبلی و مرکز اسناد مربوطه در حیطه مشاغل او در درون رژیم است.
واضح است که همه تلاشهایی که گفتم در عین حفظ شرف سیاسی و میهنی و آرمانیمان بود. والا اگر از ترس چوب و چماقها و برچسبها و گلوله و رگبار جا میزدیم یا به ولایتفقیه تسلیم میشدیم و به درون این رژیم فرو میرفتیم که دیگر بحثی نبود. همه مطلعین میدانند که بهشتی یکبار با مرکزیت فداییان نشست و ضبط هم گذاشت و بعد هم پخش کرد و جریان اکثریت را به درون رژیم فرو بلعید. مجاهدین اما اینکاره نبودند و به عکس این ما بودیم که با حمایت از اولین رئیسجمهور همین رژیم و بعد هم با پخش نوارهای حسن آیت از ارکان حزب جمهوری اسلامی و یکی از کاندیداهای آن برای ریاست جمهوری، رژیم ارتجاعی خمینی را شقه و منشعب کردیم.
دومین شقه بزرگ رژیم در جریان عزل آقای منتظری نیز اساساً معطوف به قتلعام زندانیان ما بود. آیتالله منتظری نوشته بود «مجاهدین خلق اشخاص نیستند، یک سنخ فکر و برداشت است. یک نحو منطق است… با کشتن حل نمیشود بلکه ترویج میشود». منتظری همچنین نوشته بود که بازجویان و اطلاعاتیهای شما روی شکنجهگران شاه را سفید کردند.
بههرحال به گواهی همه وقایع و شواهد و اسناد، ما در فاز سیاسی و همان 28ماه تلاشی نبود که برای برجا ماندن فضای مسالمت و برجا ماندن یک قطره آزادی و یک گرم قانون، نکرده باشیم.
قبل از وفات پدر طالقانی در 19شهریور 58پشتمان به او گرم بود. پدر طالقانی بهراستی روح راستین انقلاب ضدسلطنتی بود. خمینی از اینکه آقای طالقانی را در سخنرانی بهمناسبت 4خرداد 58که درترمینال خزانه در جنوب شهر تهران برگزار شد، کاندیدای ریاستجمهوری کرده بودیم بهشدت گزیده و پر کینه بود اگر چه من در این سخنرانی منتهای احترام را برای شخص خمینی قائل شدم و از خود او خواستم که خودش تکلیف شرعی کند تا آیتالله طالقانی مسئولیت ریاستجمهوری را بپذیرند. بگذریم که خمینی بهشدت از این بابت بهقول خودش ”سیلی خورده“ و زخمخورده بود. چرا که خوب میفهمید هدف ما از ریاستجمهوری آقای طالقانی محدود کردن قدرت انحصاری او و در یک کلام رفرم و اصلاح در حکومت دینی و رژیم ولیفقیه است.
از لحظةی که شبانگاه همان روز نام پدر طالقانی را بهعنوان کاندیدای ریاستجمهوری اعلان کردم تا زمان وفات ایشان، ذوق و شوق فوقالعاده را در قشرهای مختلف مردم دیده یا میشنیدم. از کارگران بندرعباس تا زنان رشت و جوانان تبریز و طلاب مترقی در مشهد و همچنین اغلب گروههای سیاسی و مذهبی و ملی و مترقی که از سلطه آخوندهای همجنس خمینی به ستوه آمده بودند.
دراعلام نام پدرطالقانی بهعنوان کاندیدای ریاست جمهوری، با تشکر از استقبال پرشور جمعیت گفتم:
«بله، بله، متشکرم، پس ما حضرت آیتالله العظمی طالقانی را بهعنوان نخستین، بهعنوان نامزد نخستین ریاستجمهوری اسلامی ایران معرفی میکنیم.
نکته دیگری هم هست که بشارت بزرگی برای تمام ما یعنی شرط دیگری در ایشون هست، مضافا بر سوابق چهل ساله مبارزاتی ایشون علیه طاغوتهای زمان که بخش اعظمش در زجر و حبس و تبعید گذشته یک نکته مهمتر هم هست و اون اینکه ما کسی را انتخاب میکنیم که معلم کبیر قرآن است. مبارک باد برای شما… (شعار جمعیت درود بر طالقانی)
و بگذارید مجدداً از همین جا از تمام گروهها بهخصوص گروههای مسلمان درگوشه و کنار ایران تقاضا بکنیم اگر با این انتخاب موافقت دارند موافقت خودشون را اعلام بکنند.) جمعیت: صحیح است)
انشاءالله که خواسته تمام مردم ایران همین باشد…».
بعد از این معرفی، یکبار که به دیدار پدر طالقانی در محل اقامتش که یک طبقه از آپارتمان پدر رضاییهای شهید در خیابان تخت جمشید بود، رفتیم، پدر با عتاب و تغیّر به من گفت چرا اینکار را کردید؟ شما که به من نگفته بو دید… اما اینها (اشارهاش به جماعت خمینی بود) که باور نمیکنند و بر سر من میریزند…
من گفتم: اگر از قبل به شما میگفتیم، برایمان روشن بود که مخالفت خواهید کرد، اما حالا دیگر فایده ندارد چون مردم بالاترین مژدگانی را دریافت کردهاند و دستبردار نخواهند بود.
در برابر اقبال روزافزون قشرهای مختلف مردم به کاندیداتوری پدر طالقانی، از آنسو فشارهای خمینی و ایادیش بر آن بزرگوار بالا گرفت تا اعلام انصراف و مخالفت کند. فکر میکنم حتی یکبار خمینی از سر بغض نسبت به پدر طالقانی علناً هم گفت که دوست ندارد یک روحانی رئیسجمهور شود.
چند هفته بعد در تیر ماه 58، خمینی انتقام گرفت و زهرش را ریخت. یک نوار کاست با صدای خود خمینی بهطور گسترده و سراسری که دست به دست میچرخید، پخش شد و ما را غافلگیر کرد. در این نوار، خمینی در توجیه سرکردگان پاسداران و چماقداران و حزباللهیها تقریباً تمام همان حرفهایی را که علیه مجاهدین یک سال بعد در تیر ۵۹علنی کرد و در رادیو و تلویزیون و مطبوعات پخش شد، حتی با لحن تند و تیزتر، بیان کرده بود.
بهواقع این یک اعلام جنگ غیررسمی بود. هر چند که من در 4خرداد به هنگام نامزد کردن پدر طالقانی برای ریاست جمهوری، آگاهانه و به عمد از هیچ مایهگذاری برای خمینی فروگذار نکرده بودم. واقعاً میخواستم حسننیت خودمان را نشان بدهم که قصد نداریم زیرآب او را بزنیم، بلکه قصد اصلاح امور را داریم. واقعاً هم اگر خمینی به ریاستجمهوری آقای طالقانی تن میداد، مطمئناً نقشهی مسیر، متفاوت میشد. همچنین میخواستم کینه شتری و احساس ”هووگری“ سیاسی خمینی با پدرطالقانی برانگیخته نشود.
وقتی در سال 57، قبل از سقوط شاه، پدر طالقانی از زندان آزاد شد، بیش از یک میلیون تن از مردم تهران به در خانه پدر رفتند و از او استقبال کردند. در انتخابات خبرگان هم، با بیش از دو میلیون رأی نماینده اول تهران و در حقیقت تمام ایران بود. خمینی چشم دیدن پدر طالقانی را نداشت و حتی بعد از وفات پدر، در پیام تسلیتش هم، او را حجت الاسلام طالقانی خطاب میکرد. اصولاًً ارتقاء منتظری به منصب جانشینی خمینی که در مراسم رژیم تحت عنوان ”امید امت و امام“ معرفی میشد، علتش حسادت و کین توزی خمینی نسبت به آیتالله طالقانی بود.
اینکه گفتم اگر خمینی ریاستجمهوری آقای طالقانی را میپذیرفت، نقشهی مسیر تفاوت میکرد و رژیم خمینی اصلاح میشد، در قیاس مع الفارق، مثل تابستان همین امسال (1388) است که باز هم برای آزمایش به خبرگان رژیم اندرز دادیم، تا دیر نشده بهخاطر نجات خودشان هم که شده خامنهای را عزل و آقای منتظری را موقتاً جایگزین کنند تا مقدمات انتخابات آزاد تحت نظر مللمتحد بر اساس اصل حاکمیت مردم (و نه ولایتفقیه) فراهم شود.
برمی گردم به ادامه بحث درباره اعلام جنگ غیررسمی خمینی به مجاهدین در تیرماه ۱۳۵۸پس از اینکه پدر طالقانی را نامزد ریاستجمهوری کردیم.
پس از توزیع نوار خمینی به صدای خودش، هیستری پاسداران و چماقداران و حزباللهیها علیه مجاهدین بالا گرفت. هیچ روزی نبود که زخمی و مجروح و مضروب و مصدوم و حمله به دفاتر و ستادهایمان در نقاط مختلف نداشته باشیم. تحریکات و اذیت و آزار و حملهها برای بیرون کردن ما از دفتر مرکزیمان در ساختمان ۹طبقه بنیاد علوی (بنیاد پهلوی سابق) در خیابان مصدق که در جریان قیام آن را تسخیر کرده بودیم بالا گرفت. مثل همین امروز و بهانههایی که بخش ولایتفقیه در دولت عراق علیه اشرف میگیرد، آن زمان هم حرف اصلی این بود که حکومت میخواهد حاکمیتش را اعمال کند! سپس چماقداران و حزباللهیهای آن روزگار تحت عنوان ”امت همیشه در صحنه“ سر رسیدند. اما فایده نکرد چون ما عهد کرده بودیم که بدون حکم رسمی حکومتی مقرمان را تخلیه نکنیم و قیمتی را که باید، از خمینی وصول کنیم.
همزمان از مجاری رسمی دولت بازرگان هم وارد شدند. در آن زمان، مهندس سالور از طرف بازرگان سرپرستی ادارات و تمام مایملک بنیاد پهلوی سابق را بهعهده داشت که بعداً تبدیل به بنیاد بهاصطلاح مستضعفین شد و آخوندها آن را تسخیر کردند. من بارها ساعت ۶صبح قبل از وقت اداری به خانه مهندس سالور میرفتم و مدارکمان را در مورد بنیاد علوی و اینکه چه کردهایم و چه میکنیم و اموال و پولها و خودروهای آن چه شد، ارائه میدادم. او هم با دقت موضوع را پیگیری میکرد تا اینکه هرآنچه را برگرداندنی بود، برگرداندیم و تسویهحساب گرفتیم. بعد هم به دیدن مهندس بازرگان در مقام نخستوزیر رفتم و گزارش کاملی ارائه کردم که همزمان در نشریه مجاهد هم منتشر شد. به این ترتیب دولت بازرگان و مهندس سالور در طرف ما قرار گرفتند چون اعلام کردیم که حاضریم این ساختمان را بخریم یا اجاره کنیم. حتی آقای صدر وزیر دادگستری بازرگان شخصاً ۵۰هزارتومان کمک مالی فرستاد. دکتر سامی هم که وزیر بهداری بود در ائتلاف سیاسی با جنبش ملی مجاهدین بود و اذیت و آزارهایی را که جماعت خمینی به مجاهدین وارد میکردند، قویاً محکوم میکرد. دکتر سامی را بعدها همین خامنهای، در قتلهای زنجیرهیی بهقتل رساند.
سرانجام وقتی برگ ”امت همیشه در صحنه“ سوخت، دادستان ارتجاع (آذری قمی) حکم رسمی تخلیه را صادر کرد، پس از چندین هفته که هزاران تن از دانشجویان و هواداران بهطور شبانه روزی دور تا دور ستاد زنجیر بسته بودند، خواهش کردیم که کنار بروند و حکم رسمی تخلیه را پذیرفتیم. بهنظر میرسید خمینی و دارو دستهاش بهقدر کافی در این جریان رسوا شده باشند.
اما مهمترین نکته، این بود که با خویشتنداری و تحمل همه لطمات و صدمات، جنگ غیررسمی را که خمینی اعلام کرده بود تا اعلان جنگ رسمی که درتیر 59انجام داد، به مدت یکسال به عقب انداختیم.
در مرداد 58خمینی تهاجم و جنگ ضدمردمی در کردستان و اعدامهای سبعانه آنجارا با خلخالی شروع کرده بود و فضای اختناق و سرکوب گام به گام چیره میشد. یک نمونه آن قتلعام اهالی بیگناه دهکده قارنا بود که داستان جداگانه خود را دارد.