مسعود رجوی ـ فصل یازدهم: دجالیت و تحریف
گفتیم که رژیم ولایتفقیه یک دیکتاتوری دینی دجال و ضدبشر با خصیصه صدور ارتجاع و تروریسم تعریف میشود.
با سرشت و کارکردهای ضدبشری این رژیم کم و بیش آشنا هستیم. حالا میخواهیم در مورد ابعاد باورنکردنی دجالیت خمینی و تحریف و دروغ در رژیم ولایتفقیه صحبت کنیم. اما اول صبر کنید کمی راجع بهمعنی و سابقه تاریخی کلمه دجال بگویم:
کلمه دجّال در لغت، صیغه مبالغه، برگرفته از دَجَل بهمعنی دروغ وخدعه و نیرنگ است.
میگویند «دجال» فردی است که در آخر زمان ظهور میکند. منتهای فریب و ریاکاری و تزویر و دروغگویی است. بسیاری مردمان را میفریبد. حق را باطل و باطل را حق جلوه میدهد. جادوگر ماهری است که با جنبل و جادو کار میکند. یک چشم و یک سویه نگر یعنی بسیار قشری و دگم است. جلوی او دیوارهای از اوهام و دود و آتش است و وعده میدهد که در پشت سر، نان و برکت بسیار همراه دارد. بر خری سوار است و ولایت دارد که از هر موی آن آوایی افسون کننده برمیخیزد و سرگینش، نقل و نبات جلوه میکند.
مسیحیان دجال را «مسیح دروغین» میخوانند چرا که دشمن و ضدمسیح است اما خود را در جای مسیح «روح خدا» معرفی میکند. در رساله اول یوحنا «روح دجال» روحی است که عیسای مجسم را انکار کند «و آن دجال است».
دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشد قوت تقلید عام؟
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش میپنداشتند
او بهسر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریاد رس، نعمَ المعین
مسلمانان دجال را «رأس الکفر»، سردمدار حق ستیزی، ضد خدا و دشمن خدا میدانند. گویی که تجسم همان روح پلید شیطان است. در خبر است که سرانجام قائم منتظَر، که عیسی مسیح یاری کننده و یاور اوست، دجال را از پا در میآورد و مهلت شیطان بر فرزند انسان، اینچنین پایان مییابد.
با سرشت و کارکردهای ضدبشری این رژیم کم و بیش آشنا هستیم. حالا میخواهیم در مورد ابعاد باورنکردنی دجالیت خمینی و تحریف و دروغ در رژیم ولایتفقیه صحبت کنیم. اما اول صبر کنید کمی راجع بهمعنی و سابقه تاریخی کلمه دجال بگویم:
کلمه دجّال در لغت، صیغه مبالغه، برگرفته از دَجَل بهمعنی دروغ وخدعه و نیرنگ است.
میگویند «دجال» فردی است که در آخر زمان ظهور میکند. منتهای فریب و ریاکاری و تزویر و دروغگویی است. بسیاری مردمان را میفریبد. حق را باطل و باطل را حق جلوه میدهد. جادوگر ماهری است که با جنبل و جادو کار میکند. یک چشم و یک سویه نگر یعنی بسیار قشری و دگم است. جلوی او دیوارهای از اوهام و دود و آتش است و وعده میدهد که در پشت سر، نان و برکت بسیار همراه دارد. بر خری سوار است و ولایت دارد که از هر موی آن آوایی افسون کننده برمیخیزد و سرگینش، نقل و نبات جلوه میکند.
مسیحیان دجال را «مسیح دروغین» میخوانند چرا که دشمن و ضدمسیح است اما خود را در جای مسیح «روح خدا» معرفی میکند. در رساله اول یوحنا «روح دجال» روحی است که عیسای مجسم را انکار کند «و آن دجال است».
دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشد قوت تقلید عام؟
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش میپنداشتند
او بهسر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریاد رس، نعمَ المعین
مسلمانان دجال را «رأس الکفر»، سردمدار حق ستیزی، ضد خدا و دشمن خدا میدانند. گویی که تجسم همان روح پلید شیطان است. در خبر است که سرانجام قائم منتظَر، که عیسی مسیح یاری کننده و یاور اوست، دجال را از پا در میآورد و مهلت شیطان بر فرزند انسان، اینچنین پایان مییابد.
***
مسعود رجوی ـ ماکیاولیسم سیاسی
حالا بگذارید از روایات و اخبار به حیطه سیاست برویم. دربحثهای قبلی دیدیم که سلطنت و ولایت مطلقه فقیه که در قانون اساسی این رژیم هم وارد شده، هیچ حد و مرزی نمیشناسد. خمینی میگفت اینکه در قانون اساسی وارد شده تازه «بعضی شئونات ولیفقیه است» و خامنهای میگفت اصلاً اکثریت مردم چه حقی دارند که قانون اساسی را امضا و لازمالاجرا کنند. سرانجام آذری قمی هم ولایتفقیه را برای ما تعریف کرد که حاکمیت مطلق است بردنیا و آنچه در دنیاست «اعم از موجودات زمینی و آسمانی و جمادات و نباتات». خمینی همچنین تصریح کرد که حکومت میتواند قراردادهای شرعی ر ا هم که خودش با مردم بسته است هر گاه بخواهد یک جانبه لغو کند و میتواند از همه امور عبادی و غیرعبادی نیز چنانچه برخلاف مصالح آن باشد، ممانعت کند. چرا که حفظ حکومت و باقی ماندن بر سریر قدرت «اَوجب واجبات» است.
واقعاً که خمینی و «اصل ولایتفقیه» بهلحاظ سیاسی یکصد بار روی دست ماکیاول بلند شده است.
ماکیاول سیاستمدار و نظریه پرداز ایتالیایی در قرن پانزدهم و شانزدهم میلادی بود. کتاب مشهوری دارد بهنام «شهریار» که در آن کسب قدرت سیاسی و حفظ آن بههرقیمت را هدف فعالیت سیاسی و کارکرد طبیعی زمامدار میداند. ماکیاولیسم هر گونه رابطه بین اخلاق و سیاست را قیچی میکند. برای رسیدن به هدف استفاده از هر وسیلهای را مجاز میشناسد و صراحتاً میگوید: «زمامدار، اگر بخواهد باقی بماند و موفق باشد، نباید از شرارت بهراسد و از آن بپرهیزد. زیرا بدون شرارت نگهداشت دولت ممکن نیست… برای داوری درباره فرمانروا هیچ سنجه و مقیاسی جز میزان موفقیت سیاسی و افزونی قدرت او وجود ندارد. فرمانروا برای دستیابی به قدرت و افزودن و نگهداشت آن مجاز است به هر عملی از زور و حیله و غدر و خیانت و نیرنگ و پیمانشکنی دست زند». (دانشنامه سیاسی- داریوش آشوری)
اکنون خمینی و خامنهای و رژیم شان را بنگرید که 500سال پس از ماکیاول بر ماکیاولیسم خلّص سیاسی عبا و عمامه دینی پوشانده و میخواهند بهنام اسلام و نظام «مقدس» و «الهی»، آن را علاوه بر انسانها و مناسبات اجتماعی، بر موجودات زمینی و آسمانی و جمادات و نباتات هم، اعمال کنند.
***
مسعود رجوی ـ حق مردم بر حاکمیت
در صحبتهای قبلی گفتیم که در آخرین ملاقات با خمینی در اردیبهشت سال 58من خطبه حضرت علی در نهجالبلاغه در مورد حق مردم بر والی و حاکمیت را برایش خواندم و نتیجه گرفتم که آزادی در محور و کانون خواستهای مردم در انقلاب ضدسلطنتی قرار داشت. او هم تأیید کرد و همچنانکه دو روز بعد در مطبوعات هم منتشر شد، گفت: «اسلام بیش از هر چیز به آزادی عنایت دارد…».
و حالا به جملاتی از حضرت علی که در زمان ایراد این خطبه در موضع حاکمیت و فرمانروایی بر سرزمینهای اسلامی از سند تا نیل یعنی از ایران بزرگ آن روزگار تا مصر و دروازههای مغرب عربی قرار داشت، گوش کنید تا روشن شود که دجالیت و ماکیاولیسم سیاسی دار و دسته خمینی و خامنهای و دعوی حاکمیت یک جانبه و بیقید و شرط آنها، ریشه در فرعونیت دارد. هیچ ربطی به اسلام و مسلمانی و تشیع علوی ندارد و در فرهنگ قرآن شرک محض است:
«حق در هنگام وصف و سخن، فراخترین چیزها اما در کردار تنگترین و مشکلترین است. کسی را بر دیگری حقی نیست مگر آن که آن دیگری هم بر او حقی دارد که این دو حق لازم و ملزوم یکدیگرند و بدون یکدیگر واجب و الزامآور نمیشوند. بالاترین و بزرگترین حقوقی که خداوند منزّه واجب گردانیده حق والی و حکومت بر مردم و حق مردم بر حاکم است که آن را نظامی برای الفت و پیوستگی ایشان و برای عزّت آیینشان قرار داده است. وضعیت و امور مردم درست و بسامان نمیشود مگر با درست شدن و شایسته شدن حکومت کننده، و حکومت کنندگان درست و شایسته نمیشوند مگر با ایستادگی و مقاومت مردم».
در میانه همین خطبه بود که یکی از حاضران که دگرگون شده و تا کنون چنین سخنانی از هیچ فرمانروایی نشنیده بود، برخاست و به تمجید علی پرداخت.
-حضرت علی ادامه داد: «از سخیفترین حالات حکومت کنندگان نزد مردم صالح این است که به آنها گمان خودستایی و فخر فروشی برند و کردارشان را حمل بر کبر و خودخواهی کنند. همانا کراهت دارم که حتی به گمان شما راه یابد که ستودن و ستایش از خود را دوست میدارم. شکر خدا که چنین نیست اما اگر همچنین بود، برای خاکسارشدن در نزد خدای منزه از آنچه او از عظمت و کبریا به آن سزاوارتر است، دوری میجستم. شاید که مردمی ثنای بعد از بلا و ستایش پس از آزمایش و کوشش را بپسندند و شیرین بدانند. اما مرا بهخاطر پس زدن هوای نفس خودم به سوی خدا و به سوی شما به نیکی نستایید تا از بقیه حقوقی که از ادای آنها فارغ نشدهام، و از وظایفی که باید به اجرا دربیاورم، بازنمانم».
«پس مبادا با من آنچنان سخن بگویید که با جباران و مستبدان صحبت میشود. مبادا با من همان خویشتنداری را به خرج دهید که در سخن گفتن با حکام غضب کرده مراعات میکنند. به چاپلوسی و ظاهرسازی با من رفتارنکنید. مپندارید که شنیدن حرف حق برایم سنگین و دشوار است و درصدد بزرگداشتن نفس خویشتنم. چرا که اگر گفتن حرف حق و دعوت به عدل بر کسی گران آید، پس عمل به آن برای او بسا سنگینترخواهد بود. پس، از گفتن حق و مشورت به عدل، با من خودداری نکنید. زیرا من خود را برتر از خطا نمیدانم و از آن در کار خود ایمن و مصون نیستم مگر آنکه خدا مرا از نفس خود در امان دارد و کفایت کند که او بیش از خودم بر بر من توانایی و مالکیت دارد.
جز این نیست که هم من و هم شما بندگان پروردگاری هستیم که جز او خدایی نیست…
اوست که مالک و حکمران وجود ماست در آنچه که خود بر آن تملک و حاکمیتی نداریم.
اوست که مارا از دنیای جاهلیت و ظلمت که در آن بودیم بجانب آنچه خیر و صلاح ماست بیرون کشید،
پس از گمراهی، ما را هدایت کرد
و پس از نابینایی، به ما چشم بصیرت بخشید».
***
آیا برایتان روشن است که این حق حاکمیت انحصاری و یک جانبه که خمینی و آخوندهای هم مسلک او برای خود بر انسان و بر موجودات زمینی و آسمانی و جمادات و نباتات قائلند، تا کجا شرک آمیز و زبان درازی و دست درازی در حیطه حاکمیت و مالکیت خداست؟ قل اللَّهمَّ مَالکَ الملک…
این را هم بگویم که وقتی در آخرین دیدار با خمینی به این عبارات از همین خطبه حضرت علی رسیده بودم که با من مانند جباران و مستبدین سخن نگویید و زبان به مداهنه نگشایید، احساس کردم که دیگرکاسه صبر خمینی لبریز و بهحالت انفجاری نزدیک میشود…
مسعود رجوی ـ عدل الهی
اکنون اجازه بدهید از بابت روشنگری پیرامون دجالیت خمینی و رژیم ولایتفقیه که بالاترین حق مردم ایران یعنی حق حاکمیت آنها را به نام اسلام غصب کرده، مقداری هم وارد بحثهای ایدئولوژیکی اخص مجاهدین در برابر آنها بشوم و امیدوارم برای هموطنانمان بهویژه پیروان سایر مکاتب و ادیان که این بحثهای اخص را در برابر خمینی و اسلام او ندارند، خسته کننده نباشد.
ابعاد شرک و حق ستیزی در دستگاه نظری و عملی رژیم ولایتفقیه، به آنجامیرسد که از خود خدا هم پیشی میگیرد.
آیا رابطه خدا با انسان که مخلوق خود اوست، همان رابطه یکسویه و عاری از تعهدیست که خمینی در ولایت و حاکمیت مطلقه فقیه طلب میکند؟ هرگز، هرگز چنین نیست.
-آیا خدا خودش متعهد نشده که بهاندازه پوسته خرما یا دانه ارزن یا ذره و مثقالی هم به هیچکس و هیچ چیز ستم نمیکند؟ آیا این لازمه هستن وهستی ذات کبریا نیست؟
-آیا هم او نیست که بدون اینکه کمترین نیازی داشته باشد، صدها بار در کتابش برای انسان که مخلوق خود اوست قسم میخورد که در وعدهها و میعادها و هر آنچه در نظم و نظام تکاملی انسان و جهان برعهده گرفته است، هیچ نقض عهد و خلف میعاد و تغییر و استحاله سنن تکاملی در کار نخواهد بود؟
فَلَن تَجدَ لسنَّت اللَّه تَبدیلًا وَلَن تَجدَ لسنَّت اللَّه تَحویلًا.
إنَّ اللّهَ لاَ یخلف المیعَادَ
-مگر هم او نیست که مخلوق خود را تشویق میکند تا از او وعدههایی را که به رسولان داده شده است، طلب کند وخطاب به او بگوید، در روز بازپسین ما را خوار ندار چرا که تو هرگز خلف وعده و نقض عهد نمیکنی.
رَبَّنَا وَآتنَا مَا وَعَدتَّنَا عَلَی رسلکَ وَلاَ تخزنَا یَومَ القیَامَه إنَّکَ لاَ تخلف المیعَادَ.
-مگر هم او نیست که وقتی برای پیش بردن ارابه تکامل فدا و قربانی میطلبد، دست وام خواهی بجانب مخلوق خود دراز میکند و متعهد میشود که قرضی را که میگیرد بهطور مضاعف و با پاداشی کریمانه به او باز گرداند.
مَن ذَا الَّذی یقرض اللَّهَ قَرضًا حَسَنًا فَیضَاعفَه لَه وَلَه أَجر کَریم پس اگر خدایی هست، ضرورتاً و ذاتاً عادل است.
حضرت علی در این باره گواهی میدهد که همانا او نَفس عدالت و عدالت گستر است:
َ أَشهَد أَنَّه عَدل عَدَلَ.
***
مسعود رجوی ـ عدل، نخستین اصل مذهب شیعه جعفری
هر مبتدی در شریعت اسلام میداند که این آیین بر سه اصل «توحید» (یگانگی)، «نبوت» (هدایت) و «معاد» (مسئولیت) مبتنی است هر چند که مرتجعان کلمات را لوث و عاری از محتوا کردهاند.
30سال پیش در درسهای تبیین جهان رو درروی رژیم خمینی و اسلام پناهی او میگفتیم:
«همه حرفهای ما همین سه کلمه است. (سرنخهایی که سایر حرفها به آن منتهی میشوند واز اینجا میجوشند، سایر موضعگیریهایمان در مواضع مختلف حتی درقلمروهای سیاسی) شما سراسر قرآن و تاریخ انبیا را هم که ببینید، در اساس چیزی جز تشریح و تأکید روی این سه بنیاد و بهخصوص بنیاد اساسی، یعنی توحید نیست. و ما هم این اصول را در قالبها و مثالهای مختلف جامعهشناسی، تاریخی، فردی، وجودشناسی میبریم، که بههرحال همه مسائل از اینجا سر در خواهد آورد.
میدانیم که این اصول، آن سه اصلی هستند که در اسلام تقلیدی نیست و نمیتوان آن را تقلید کرد. هر کس باید در سرنخها و اصول مجتهد باشد. یعنی قانع شده باشد، آگاهانه انتخاب کرده باشد و مثلاًًً بداند چرا خدا هست؟ باید واقعاً عقیدهمند باشد. آموزش ایدئولوژی یعنی همین! چرا که در فقه اسلامی، تقلید در فروعات جایز است، اما در سر نخها و اصول و پایهها، انسان باید خودش عقیدهمند و فقیه یعنی آگاه باشد و بر اساس آن حرکت کند و موضع بگیرد. بهخصوص بهدلیل ضرورت حرکت آگاهانه، که قبلاً روی آن تأکید بسیار زیادی کردیم.
تمام احکام، شعائر و دستورات اسلام نیز از همین اصول سرچشمه میگیرد. البته بهشرط اینکه ما، به مفهوم این احکام، و دینامیزم تاریخی و اجتماعی آن واقف باشیم. و مثلاًًً برای اثبات حقانیت این احکام، یا مفید بودنشان، آنها را لوث و مبتذل نکنیم….
پس باید دید جوهر مطلب چیست و بهکجا راه میبرد، از کدام اصل ناشی میشود؛ کدام اصل آن را اقتضا میکند، که اینطور باید برخورد کرد. بهشرط اینکه اول اصول را بفهمیم بعد سراغ فروع برویم.
اصول دین اینها بودند. فروع دین قطعیت اصول را ندارند، البته لازمالاجرا هستند؛ ولی از اصول بیرون آمدهاند.
بنابراین باید جوهر این احکام و دستورات را فهم کرد، که چه هستند، چه چیز را میخواهند ارائه کنند و به چه راه میبرند؟».
***
«بعداً دیدیم دو اصل دیگر در ”مذهب جعفری“ مورد تأکید قرار گرفت، البته در کنار اصول دین و همان سه اصل پایهیی دین اسلام: عدل و امامت که اولی مشتق از توحید و دومی مشتق از نبوت است.
مذهب جعفری چیز جدیدی نیست، جز همان اسلام واقعی و مبتنی بر همان سه اصل پایهیی که لازم دیده است برای ممانعت از انحراف افکار، مشتقات توحید و نبوت را هم بالصراحه مورد تأکید اصولی قرار بدهد و از اینرو آن را اصول و پایههای مذهب جعفری خواندهاند. یعنی رویکرد و نظرگاه امام جعفر صادق و همه پیشوایان تشیع در مورد توحید و در مورد نبوت.
اگر در تاریخ هم مطالعه کنید، خواهید دید عدل و امامت از همین اصول توحید و نبوت بیرون آمده است و هیچ چیز جدیدی نیست. از مشتقات و معانی همان اصول هستند.
«عدل» مشتق و معنی بلافصل توحید است و «امامت» هم بهمثابه پذیرش و ضرورت رهبری، از نبوت بیرون میآید.
مسأله چه بود؟ بعد از رحلت پیغمبر (ص)، کشمکش قدرت بین گروهها و طبقات مختلف شروع شد و به اوج رسید. بازتاب این کشمکشهای عینی و سیاسی طبیعتاًً در سطوح روشنفکری، کسوت و جامه تئوریک به تن میکند.
بهلحاظ تئوریک و ذهنی، موضوع بحث روشنفکران و حکمای زمان است. مسائل جدیدی پیش آمد.
توده مردم، خواستار عدالت و برابری یکتاپرستانه و امحای نابرابری و ستم اجتماعی بودند؛ اما جباران (مانند معاویه و یزید) برای توجیه نابرابری و ستمگری، لاجرم بایستی زیرآب عدالت خدا را میزدند. یعنی وقتی دعوا از زمینه سیاسی و عینی به زمینه تئوریک منتقل شد، از اینجاها سر در آورد، چرا؟
حکومت کننده میخواست «فعال مایشاء» باشد، هر چه خواست بکند وکسی هم پرس و جو نکند، و اصلاً مردم رخصت سؤال و جواب نداشته باشند. تئوریسینهایشان مسأله را به این ترتیب درآوردند که لازم نیست خدا عادل باشد، هرکار که خدا کرد، همان عین عدل است.
***
حالا 30سال گذشته و تجربه خمینی و رژیم ولایتفقیه پیش چشم همه است.
ملاحظه میکنید که حکمران ستمگر، در قدم اول، میخواهد آن چه را که دلش میخواهد و به نفع نظام حاکم است، انجام بدهد وکسی هم خرده نگیرد ومخالفت نکند.
در قدم دوم، خودش را خدا گونه «فعال مایشاء» میکند.
در قدم سوم، خدا را مانند خودش میکند، به حد خودش تنزل میدهد و چنین جلوه میدهد که خدای «فعال مایشاء» مثل خود اوست که بدون حساب و کتاب وبدون حکمت و قانونمندی، عیناً مانند خود او هر کاری را میکند و اصلاً نیازی به عادل بودن ندارد بلکه مانند او، هر آنچه بکند عین عدل است. به این ترتیب عدل و عدالت هم یکسره از مفهوم خود، تهی میشود. تبدیل به واژه پوچ و بیمعنایی میشود که فقط لقلق زبان است.
غافل از اینکه «فعال ما یشاء» از مشتقات توحید و منزه بودن خدا از هر گونه بیعدالتی است. تجلّی و جلوه عدالت مطلق است. به همین خاطر در هر رَکعَت نماز دو بار باید سجده کرد و «سبحان ربی» گفت و خدا را منزه و برتر از این لاطلائات شمرد.
در سجودت کاش رو گردانیی
معنی سبحان ربی دانیی
برمیگردم به امام صادق در همان درسهای تبیین جهان:
***
«در یک طرف طبقات و حکما و روشنفکران وابسته به آنها بودند، که دلشان میخواست کارهای خدا مثل کارهای خودشان، بیحکمت و بیدلیل و منطق باشد. در آنطرف دیگر، مبلغین و روشنفکران انقلابی تشیع بودند که این اندیشه را نمیپذیرفتند، و زیر بارش نمیرفتند. هر دعوایی بر سر مسائل تئوریک، به یک جایی راه میبرد، روی آسمان که دعوا نمیکنیم!
این قضیه تئوریزه شد و بالاخره از عدالت خدا سر در آورد؛ به این ترتیب که در فرهنگ آنها خدا عادل نیست، به این نیاز داشتند و این نتیجه را میگرفتند. انکار عدل خدا قدم بعدیش، به این منجر میشد که حرف خلیفه هم مثل حرف خدا احتیاجی به پرس و جو و سؤال نداشته باشد. هر اندازه پای عدل خدا شل میشد، پای جبر و اختناق اجتماعی محکمتر میشد.
این تمایل، بعداً مسیر تدوین تئوریکاش را طی کرد، شکل گرفت و اشاعره (جبرگرایان یا جبریون صرف) را نتیجه داد. در برابر اینها، روشنفکران و انقلابیون و ائمه تشیع که آبشخور پاک توحیدی داشتند، مطرح میکردند که خدای «واحد» و «صمد» بههیچوجه نمیتواند ظالم بوده و کارهایش از روی نابخردی و بیحکمتی باشد. چرا که توحید در معنای عمیقش اصولاًً از عین عدل و حکمت، جدا نیست».
«در مقابل چنین اقدامات و چنین برخوردهایی بود که «حضرت صادق (ع) » از شرایط بالنسبه دموکراتیک و یا نیمهدموکراتیک دوران گذار اموی به عباسی، استفاده کرد و با یک کار عظیم تئوریک به نسبت آن دوره، چهار هزار دانشجو را جمع کرد، اصول اسلام را تدوین نموده و به آنان آموزش داد. بهاینترتیب، اصول اسلام را از دستبرد غاصبین و منحرفین زمان مصون نگهداشت و اصول مذهب جعفری ـ شیعه جعفریـ که اصول همان اسلام راستین است، پرداخته شد. یعنی عدل، مشتق از توحید و امامت مشتق از نبوت. تا بهاینترتیب و با این تأکیدات، برای فتنهجوها دیگر جایی برای از کلیت انداختن و از شمول انداختن این قواعد اساسی نماند. برای چه؟ برای اینکه خلفا با نبوتی که تعمیم پیدا نکند و بر سر حقوق ائمه پافشاری نکند، درگیری نداشتند. پیغمبر هم که آمده و رفته است، پس بگذار بهصورت یک اصل بیآزار، باشد!
این چنین بود که اسلام راستین، برای مشخص شدن مرزهایش با اسلام ستمکارها و اسلام یزیدها، و به جهت تخصیص و مشخص شدن مرزهایش، شیعه «جعفری» نام گرفت.
کمااینکه امروز وقتی ما در اعلامیههای رسمیمان، بعد از نام خدا، نام خلق را میآوریم، به مفهوم این نیست که بخواهیم چیز جدیدی آورده باشیم و مثلاًًً خلق را بهجای خدا بنشانیم! تأکید و تصریح به این خاطر است که نشان بدهیم خدای مورد پرستش ما، خدای خلقهاست، خدای آزادی خلقها، خدایی که از قبَل احقاق حقوق خلقها میتوان به آن رسید؛ نه خدای باسمهیی، در آن دور دستها، توی آسمان، که شاهان هم با همه شیطان صفتیهایشان مدعی پرستش آن هستند.
ما میخواهیم بفهمانیم که این خدای مطلق، امروز عملاً در مسیر یک نسبی، در مسیری که همان راه خلقها و راه آزادی آنها میباشد، قابل حصول و وصول است. همانطور که در زیارت عاشورا میخوانیم «بَرئَت إلیَ الله وَ إلیَکم» «از آنها تبری میجویم، فاصله میگیرم و میگریزم بجانب خدا و شما» برای چه؟ برای اینکه حسین (ع) هم بهطور نسبی تجلی ارزشها و راه خداست.
باز در همان زیارت عاشورا میخوانیم «السلام علیک یا ثارالله» خون خدا! درود بر تو ای خون خدا!».
***
مسعود رجوی ـ عدالت اجتماعی
پس از آزادی، عمده دعوای ما با خمینی بر سر عدالت اجتماعی بود.
همچنانکه در پیامهای پیشین گفتهام:
«از مهر ۱۳۴۴تا مهر ۱۳۵۷خمینی بهمدت ۱۳سال در عراق بود. این ۱۳سال را میتوان به۳دوره کاملاً مشخص و متمایز تقسیم کرد:
ـ روزگار بریدگی از ۴۴تا ۵۰بهمدت ۶سال.
ـ روزگار افول پس از آغاز مبارزه مسلحانه از ۵۰تا ۵۶
ـ روزگار سربرداشتن تحت تأثیر کارتر و فضای باز سیاسی در رژیم شاه از ۵۶تا ۵۷و رسیدن به قدرت
خمینی در سالهای ۴۴و ۴۵، دو، سه نامه خصوصی بهمنتظری و نجفی مرعشی نوشته و یک سخنرانی هم ایراد کرده است که بدون پرداختن بهرژیم شاه یا کمترین مخالفت با آن، سلاطین و رؤسای جمهور اسلام را نصیحت کرده است ”دست برادری بدهند“!
در سال ۴۶بههویدا نخستوزیر شاه تظلم کرده و مینویسد ”آیا علمای اسلام که حافظ استقلال و تمامیت کشورهای اسلامی هستند، گناهی جز نصیحت دارند؟“
از سال ۱۳۴۶تا سال ۱۳۵۰خمینی فقط ۶نامه خصوصی، دو پیام کوتاه (یکی بهزائران حج و دیگری بهدول و ملل اسلامی) و یک مصاحبه با نماینده الفتح درباره کمک بهمجاهدان الفتح دارد و نسبت بهتمامی مسائلی که در این فاصله در ایران اتفاق افتاده، از اعدام عاملان ترور حسنعلی منصور نخستوزیر شاه گرفته تا مراسم تاجگذاری و تظاهرات دانشجویان و شهادت جهان پهلوان تختی و تظاهرات دانشجویان در سال ۴۸؛ سکوت اتخاذ میکند». (پیام ۲۲بهمن ۱۳۷۹)
***
روزگار بریدگی و افول خمینی از 1344تا 1356، دوازده سال به درازا کشید تا وقتی که کارتر در آمریکا روی کارآمد و فضای باز سیاسی را به رژیم شاه تحمیل کرد. پس از اینکه شاه، اعدام و شکنجه سیستماتیک را زیر فشار کارتر متوقف کرد، فوران اجتماعی و قیامهای بلاوقفهیی آغاز شد که ضمن 27ماه از آبان 1355تا بهمن 1357به سرنگونی رژیم سلطنتی راه برد. خمینی نزدیک به یکسال صبر کرد و اوضاع و احوال را سبک و سنگین میکرد و وقتی مطمئن شد که دیگر کار رژیم شاه تمام است، وارد گود شد. تا آن زمان، در برابر مجاهدین سکوت پیشه کرده بود.
اما همانطور که در فصلهای قبلی گفتیم، حالا دیگر فرصت را برای تصفیه حساب با مجاهدین و آرمان «جامعه بیطبقه توحیدی» که بر سنگ مزار هر مجاهد خلق نقش بسته، مناسب یافت و در مهر 56در مجلس درس خود در نجف گفت: «یک دستهیی پیدا شده که اصل تمام احکام اسلام را میگویند برای این است که یک عدالت اجتماعی بشود. طبقات از بین برود. اصلاً اسلام دیگر چیزی ندارد، توحیدش هم عبارت از توحید در این است که ملتها همه بهطور عدالت و بهطور تساوی با هم زندگی بکنند. یعنی، زندگی حیوانی علیالسواء. یک علفی همه بخورند و علیالسواء با هم زندگی کنند و بههم کار نداشته باشند، همه از یک آخوری بخورند…
میگویند: اصلاًمطلبی نیست، اسلام آمده است که آدم بسازد، یعنی یک آدمی که طبقه نداشته باشد دیگر، همین را بسازد، یعنی حیوان بسازد. اسلام آمدهاست که انسان بسازد، اما انسان بیطبقه…»
***
آیا ابعاد دجالیت و تحریف را میبینید؟ سطح درک و فهم و سواد و بیشعوری «امام امت» و «ولایت مطلقه فقیه» و بهاصطلاح « انقلابیترین فرد جهان، آیتالله خمینی» را چطور؟
آیا محض نمونه یک کلمه را از قول مجاهدین درست نقل کرده است؟ آیا حرف مجاهدین زندگی حیوانی علی السواء بوده است و اینکه همه با هم یک علفی از یک آخوری بخورند؟ آیا این چیزی جز لجنپراکنی است؟
خمینی در شهریور 58هم افاضاتی درباره اقتصاد و کسانی که انسان را حیوان میدانند به این شرح برای کارکنان رادیو رژیم بیان کرد:
«من نمیتوانم تصور کنم، هیچ عاقلی نمیتواند تصور کند که بگویند ما خونهایمان را دادیم که خربزه ارزان بشود، ما جوانهایمان را دادیم که خانه ارزان بشود، این منطق باطلی است که شاید کسانی انداخته باشند، مغرضها انداخته باشند، توی دهنهای مردم که بگویند ما خون دادیم که مثلاًًً کشاورزیمان چه بشود. آدم خودش را به کشتن نمیدهد که کشاورزیاش چه بشود.
همه دیدید که تمام قشرها، خانمها ریختند توی خیابانها، جوانان ریختند توی خیابانها، در پشت بامها در کوچه و برزن و همه جا، فریادشان این بود که اسلام میخواهیم، برای اسلام است که انسان میتواند جانش را بدهد، اولیای ما هم برای اسلام جان دادند نه برای اقتصاد، اقتصاد قابل این نیست.
آنهایی که دم از اقتصاد میزنند و زیربنای همه چیز را اقتصاد میدانند از باب اینکه انسان را نمیدانند یعنی چه، خیال میکنند انسان یک حیوانی است که همان خورد و خوراک است. منتها خورد و خوراک این حیوان با حیوانات دیگر یک فرقی دارد. این چلوکباب میخورد، او کاه میخورد. اما هر دو حیوانند، اینهایی که زیربنای همه چیز را اقتصاد میدانند، اینها انسان را حیوان میدانند. حیوان هم همه چیزش فدای اقتصادش است. زیر بنای همه چیزش، الاغ هم زیر بنای همه چیزش اقتصادش است».
***
30سال پیش باز هم من در همان درسهای تبیین جهان در سال 58، جواب را چنین دادم:
«هر عنصر انقلابی پذیرفته است که مجموعه حرکات جهان را بایستی تکاملی و رو به بالا بررسی کرد، یعنی بالایی هست. این یکی از مفاهیم توحید در ابعاد وجود شناسانه و بهاصطلاح آنتولوژیک است. ابعاد جامعهشناسانه و تاریخی را هم که نگاه کنیم، دقیقاً وضع به همین منوال است.
توحید اجتماعی، محصول بلافصل توحید وجودشناسانه است که برحسب آن، سمت رهاییبخش و یگانهساز حرکت اجتماعی، نتیجه گیری میشود.
یعنی حرکت تاریخ و جامعه بجانب امحای تضادهای طبقاتی و وصول به جامعه «بیطبقه توحیدی» و دستیابی به عالیترین قلل «قسط» و «یگانگی» است. راستی چطور میتوان بدون اعتقاد به چنین جامعهی و به چنین سمتی، خود را موحد پنداشت؟ و از آرمان یگانگی انسان با جوهر هستی، یعنی خدا و اجتماع، دم زد!
به این ترتیب، نفی حرکت خودبهخودی و کور، و کنار گذاشتن آن، در کل جهان، ما را به نتایج تبعی عالی دیگری در امر حرکت تاریخ و جامعه رهنمون میشود… یعنی مسأله نبوت!
«نبوت»: برحسب فلسفه این اصل، صرفنظر از مبانی اقتصادی و اکونومیک، تکامل جامعه و تاریخ مستلزم حضور عنصر رهبریکننده، عنصر آگاه و عنصری ایدئولوژیک و سیاسی است. یعنی چه؟ یعنی چنین نیست که زیربنا به تنهایی، تمام کارها و مسائل را حل کند.
تکامل تاریخ تماماً جبری و غیرآگاهانه نیست (با مسامحه، اگر کلمات زیربنا و روبنا را بهکار ببریم)، ولو اینکه زیربنا جبری و غیرارادی باشد، ولی روبنایش آگاهانه و ارادی است. و این همان رسالت و مسئولیت انسان است، و از همینجاست که رسالت انبیا و مسئولیت احزاب و اقشار آگاه و پیشتاز مشخص میشود.
بسم الله الرحمان رحیم
«لَقَد أَرسَلنَا رسلَنَا بالبَیّنَات وَأَنزَلنَا مَعَهم الکتَابَ وَالمیزَانَ »
مشاهده میکنیم که در همین آیه به چه کلمات جالبی اشاره شده است:
«ما رسولان را با «بینات» و «نشانه» های لازم ـ که بر اساس آن نشانهها، جمعبندی، نتیجهگیری، تبیین و تفسیر بهعمل میآید ـ فرستادیم، و با ایشان «کتاب» و «ترازو» (کتاب و میزان) فرستادیم».
«لیَقومَ النَّاس بالقسط»
«تا مردم قیام کنند، تا خلقها قیام کنند برای قسط»
کارکرد رسالت به «قسط»؛ که معنی آن روشن است و در همین رابطه:
«وَأَنزَلنَا الحَدیدَ فیه بَأس شَدید وَمَنَافع للنَّاس»
«آهن سمبل سلاح را فرو فرستادیم که در آن استواری و سختی شدید است و منافعی برای مردم دارد» (از زاویه منفعت برای مردم به آن نگاه شده است) ».
بنابراین، فقط با کتاب و معیار و میزان است که آدم از افراط و تفریط، از راستروی و چپروی، از «شلکن، سفتکن» های نوسانی و مقطعی برحذر خواهد ماند؛ درست همانطور که بدون ترازو نخواهیم توانست دقیق بسنجیم، وزن و ارزیابی کنیم. والا بهقول قرآن:
«وَمَن کَانَ فی هَـذه أَعمَی فَهوَ فیالآخرَه أَعمَی وَأَضَلّ سَبیلاً »
اگر این فهم و این ترازو در کار نباشد، آدم ناآگاهانه قدم برمیدارد:
«کسی که در این دنیا کور است، در آن دنیا کور و گمراهتر خواهد بود»
البته نیازی به تذکر نیست که بر اساس عقیده زیستن، حرکتکردن و مردن واقعاً چقدر دشوار است. رنج امانت ـ همان امانتی که آسمانها، زمین و کوهها از بهدوشکشیدنش ابا میکردند ـ حقیقتاً، رنجی است که برای تحملش، دلها احتیاج به سعه صدر، تحمل و ظرفیت فراوان دارد. و از قضا، درست در همینجاست که مسئولیت انسانی، خودش را خاطرنشان میکند. جاذبه ثروت، جاه، مقام و نام را بایستی کنار گذاشت، و سختی، بدنامی و مرگ را استقبال کرد؛ بهراستی هم که کار مشکلی است.
***
«پس با این دیدگاه، وقتی از عدل و قسط صحبت میکنیم، دیگر کار ذهنی نکردهایم، دیگر واژهبازی نمیکنیم، دیگر کلمات را مفت و مسلم بهکار نمیبریم.
در این حالت ظالم معنای خاص خودش را دارد، ستم و ستمگری، معنای عینی خود را دارد؛ زیرا ضدتکاملی است، زیرا مانع انطباق و وحدت و یگانگی است. دیکتاتوری، انحصارطلبی و خفقان هیچگونه تطابقی با ناموس آفرینش و با سرنوشت انسانی ندارند و محکوم به نابودی هستند.
حرکت بهسمت بروز هرچه بیشتر اصالت والای انسان است. هر گونه به بند کشیدن انسان، هر گونه تحقیر انسان، بر اساس اختلافات طبقاتی، بر اساس اختلافات جنسی (زن و مرد)، بر اساس اختلافات نژادی (افسانههای مبتذل برتری نژادی) و بر اساس استثمار؛ همه و همه چون پوشال باید فروبریزند، چون ضدتکاملی هستند، چون ضدانطباقی هستند، چون مانع گسترش روزافزون سلطه آدمی بر جهان هستند، پس باطل هستند، پس در مقابلشان نباید تزلزل نشان داد، بهعکس باید در مقابل آنها سفت و سخت ایستاد؛ به این معنی، خدا با ماست!
نظامها و حکومتهای کهنه و ارتجاعی باید بروند، آنچه که با ناموس جهان یگانهتر است، آن باید باقی بماند. وقتی شما عکس میاندازید، از میان همه تصاویر کدام را انتخاب میکنید؟ آن یکی که شبیهتر است، یگانهتراست، آنکه تطابق بیشتر دارد. کمیت مهم نیست، مهم نیست که عکس خیلی بزرگ باشد، مهم شباهت آن است، کیفیت آن به کیفیت شما نزدیک باشد. پس بگذارید طغیانگرها، علیه اصحاب تطابق و کمال، هر توطئهیی که میخواهند، بکنند؛ در حقیقت آنها گور خودشان را میکنند، محکوم هستند و در تاریخ بیامتدادند. زایندگی و بالندگی از آن نیروهای حقطلب است، و چرا که نباشد؟ مگر اینها صالحتر و اصلح نیستند؟ مگر لایقتر نیستند؟ مگر در روند تکامل، خواستنیتر نیستند؟».
***
در همینجا لازم است به کاربرد قاعده تطبیق در حل مسائل و تضادهای اجتماعی اشاره کنیم.
همزمان با پیچیدهتر شدن روابط و تضادها، شیوههای حل و برخورد ما با مسائل هم بایستی پیچیدهتر شوند. یعنی در واقع، راهحلهای ما بایستی با سطح پیچیدگی آن مسأله یا آن تضاد، تطبیق پیدا کند.
در برخوردهای مشخص سیاسی ـ استراتژیک، این تطابق بایستی با درک قانونمندیها، تضادهای اجتماعی، ابعاد آنها در جامعه و درنظرگرفتن کشش عوامل عینی و ذهنی یا حد کشش آنها، ایجاد شود. مثلاًًً وقتی صحبت از یک انقلاب است، باید دید عوامل عینی و ذهنی، یعنی آگاهی تودهیی مردم و شدت تضادهای اقتصادی ـ اجتماعی در چه سطحی است، و از این طریق راهحل مناسب و مطابق ارائه داد. هنگامی که میخواهیم خطمشی سیاسی طرح کنیم. حتی وقتی میخواهیم شعار بدهیم، باید ببینیم چه شعاری یا چه برنامهیی مناسب و مطابق است.
اگر ما قضایا و مسائل اجتماعی را صرفاً اقتصادی (اکونومیک) ببینیم، و فکر کنیم که همه تحولات اجتماعی، معلول و زاییده بلافصل عوامل اقتصادی هستند، همین ولاغیر (کمااینکه بهعکس، اگر به عوامل اقتصادی، به عوامل بنیادی و مبنایی توجه نکنیم و فقط چیزهای آرمانی و ایدهیی را در نظر بگیریم)؛ آیا قادر خواهیم بود که خطمشی درست و منطبقی پیشنهاد کنیم؟ برنامه درستی عرضه کنیم؟ بعد اقتصادی در جای خود، و بعد آرمانی نیز در جای خود درست است، ولی ما باید همه اینها را با هم ببینیم. راهحلهای صحیح از مطابقت تحلیل با واقعیت بیرون میآید. به همین دلیل بایستی دقیقاً توجه کرد که پیادهکردن یک تز، یا آرمان اجتماعی، در هر کشور و هر جامعه خاص، بایستی با خصوصیات و ویژگی آن جامعه تطبیق داده شود. یعنی پیادهکردن یک آرمان در هر جا، روشهای مناسب خودش را طلب میکند. همچنین به شرایط تاریخی هم بایستی توجه داشت ـ به مجموعه آن شرایط ـ و با آن منطبقش کرد. طرح شعارهای نادرست، غیرمنطبق با زمان، خواه جلوتر باشد یا عقبتر؛ چپروانه یا راستروانه خواهد بود. همه برخوردهای ما بایستی منطبق، مطابق و متطابق با واقعیتهایی باشد که در آن محصور هستیم. رابطهمان با گروهها، نیروها و احزاب مختلف، باید با درجه عینی وحدت یا تضادی که با ما دارند، منطبق باشد. در یک چیزهایی ممکن است وحدت، و در یک چیزهایی اختلاف داشته باشیم؛ اگر مطلقاً اختلاف داریم، پس دشمنیم و اگر مطلقاً وحدت داریم، پس در یک تشکیلات و یک سازمان هستیم. آنچه مهم است، این است که برخوردها و راهحلهایمان، بایستی منطبق با واقعیت باشد و با آن تطابق کند.
اگر در تشخیص تضاد اصلیاشتباه کنیم، همه حسابها بههم میریزد».
***
مسعود رجوی ـ معنی اسلام
پس این ایدئولوژی، ایدئولوژی تطبیق یا تسلیم، دیگر نه یک چیز مجازی، بلکه چیزی است که از متن واقعیت میجوشد، واقعیتی که با تمام طول و تفصیل به آن اشاره کردیم؛ و اینچنین باید باشد که قدرت حل مسائل را داشته باشد. یعنی بر اساس چنین جهانبینییی خواهیم توانست همه مشکلاتی که در راه با آن مواجه میشویم را در هر مقطع تاریخی بالاخره با شیوههای تطبیق انقلابی و اسلامی حل کنیم. جامعه را بهسمت تسلیم، اسلام و تطابق هرچه بیشتر، یعنی نفی استثمار، یعنی امحای طبقات، پیش ببریم.
بنابراین با اسلام و تسلیم ما نمیخواهیم ـ و هیچوقت همچنین نبودهـ که به تودهها افیون تزریق کنیم، هرگز! نمیخواهیم از تسلیم تخدیرآمیز صحبت کنیم، هرگز! به همان دلیل که از ابراهیم گفتیم و تا همین امروز نیز، ما میخواهیم در اینها، عنصر انقلابی بودن را، قیام به قسط و شورش انقلابی را، مطرح کنیم.
***
به همین دلیل باز خود قرآن میپرسد:
«أَفَغَیرَ دین الله یَبغونَ وَلَه أَسلَمَ مَن فیالسَمَاوَات وَالأَرض»
«آیا جز همین راه که راه خداست و دینی که دین خداست، چیزی میجویید؟ در حالیکه همه چیزها در همین خط هستند، همه چیزها در آسمانها و زمین به همین سمت هستند».
یعنی آیا دنبال چیزی جز نظام و سنت تکاملی میگردید و به آن گردن میگذارید؟ مگر غیر از این است که همه پدیدهها مجبورند خودشان را با آن تطبیق بدهند؟ پس از این قرار، وقتی که صحبت از اسلام میکنیم، منظور تسلیم و تطبیق هرچه بیشتر با نظام آفرینش است؛ و بر این اساس، کدام انقلابی آزادهیی است که به این راه گردن نگذارد؟
اسلام از باب افعال است، یعنی تطبیقدادن؛ تطبیقدادن چی؟ تطبیقیافتن با چی؟ با اساس خلقت و ناموس هستی. مگر نبود در مقدمات صحبتمان از ایدئولوژی، دنبال این میگشتیم که باید جهان را بشناسیم و خودمان را با آن تطبیق دهیم؟ این همان تطبیقی است که دربردارنده کمال، هدایت، خوشبختی و رستگاری است. دیگر اینجا وقتی به رستگاری میرسیم، نه یک اسطوره است و نه یک فریب؛ بلکه یک واقعیت محض است. به همین دلیل خود قرآن میگوید که:
«فَأَقم وَجهَکَ للدین حَنیفاً فطرَةَ اللَه الَتی فَطَرَ النَاسَ عَلَیهَا»
«پس رویت را بگردان بجانب آن دینی که فطرت و ناموس خود آفرینش است و ناموس خود این مردم، بر این اساس و بر همان روال آفریده شده است».
از کدام مسیر؟ مگر ما در بحث اولمان دنبال آن حرکت محوری جهان نمیگشتیم که خودمان را با آن تطبیق دهیم؟ مثل آن قطار؟ خیلی خوب، حالا قرآن جواب میدهد:
«فَإن أَسلَموا فَقَد اهتَدَوا»
«اگر در همین مسیر رفتند و تطبیق پیدا کردند، هدایت میشوند، رستگار میشوند، راه مییابند»؛
«وَإن تَوَلَوا فَإنَمَا عَلَیکَ البَلاَغ»
«اگر هم پشت کردند، وظیفه تو فقط ابلاغ پیام است».
خیلی خوب، تو که پیغمبر هستی! ابلاغ و گفتنش با تو است؛ چون مکانیزم تطابقی و مکانیزم تکاملی، کار خود را خواهد کرد؛ طرد خواهد کرد، لعنت خواهد کرد، یعنی پرت خواهد کرد، نفرین خواهد کرد. از این آیه ضمناً اینهم برمیآید که تطبیق انسان، تطبیقی است آگاهانه و ارادی، یعنی انسان میتواند خود را تطبیق بدهد یا میتواند ندهد، و به سنن آفرینش پشت کند؛ که البته در اینصورت لعنت خواهد شد و این لعنت دیگر یک دشنام نیست، یک واقعیت محض است.
لعنت یعنی نفرین، نفرین مخفف «نیافرین»، یعنی آفرینش آن نفی میشود. دیگر استمرار نخواهد داشت، دیگر بقا نخواهد داشت.
خوب، همانطور که میدانیم، این تطبیق از دیدگاه قرآن، از نسبیترین صور، از پایینترین درجات شروع میشود تا ملاقات با خدا:
«إلَی رَبکَ منتَهَاهَا»
«بهسوی پروردگار توست انتهای آن»
در همین جریان است که انسان سیمای حیوانیش را روزبهروز از دست داده و سیمای خدایی پیدا میکند؛ مدلی در پیش رو داریم، به همین دلیل قرآن میگوید رو به آنسو بگردان تا هرچه به آن شبیهتر شوی. راستی که سرنوشت فرزند انسان چقدر متعالی است!».
***
مسعود رجوی ـ مفهوم توحیدی عید
«یکی از همین واژهها، واژه عید است، از مصدر «عود» و بازگشت. نه بازگشتی به گذشته، قهقهرا یا دور، ابداً! بازگشت به فطرت و ناموس نهایی. چرا که به اعتقاد قرآن، فطرت نخستین جهان، در وحدت و یگانگی است؛ بنابراین صحبت از عید ـ چنانکه یکی از کتابهای لغت میگوید ـ یعنی نوشدن، نه تکرار و نه قهقرا. کمااینکه در قرآن میبینیم:
«قل جَاء الحَق وَمَا یبدئ البَاطل وَمَا یعید»
«بگو حق آمد و باطل نه مجدداً آغاز میشود و نه بازمی گردد»
پس بازگشت و قهقرا وجود ندارد؛ چرا که اگر بازگشت به آن معنی میبود، باید باطل هم بازمیگشت.
بنابراین هر عید یادآور روز و یومی است که در آن تازیانهیی به اسب تکامل خورده و آن را گامی بهسوی جلو حرکت داده است. هر قدم متعالی، سمبل عید است، یعنی حصول آن وحدت گمگشته در فازی بسیار عالیتر، فازی آگاهانهتر. چون از آن مرحله ساده اولیه خروج کرده و بیرون آمدهایم و در مجموع بهسمت تکامل رهسپار هستیم و البته بسیار دچار فسوق، خونریزی، افساد و… خواهیم شد. ولی بعد باز هم به تعادل خواهیم رسید، به وحدت خواهیم رسید؛ ولی تعادل ایندفعه، دیگر تعادل و وحدت دفعه پیش نیست. بنابراین هر عید مبین گامی است بهسمت وحدت، پس شایان خرسندی است و شایان مسرت.
مفهوم واقعگرایانه عید را در نهجالبلاغه میتوان دید. حضرت علی (ع) در بعضی اعیاد ـ و حتی نه یک عید مخصوص ـ این کلام را میگفت:
«إنَمَا هوَ عید لمَن قَبلَ اللَه صیَامَه وَ شَکَرَ قیَامَه»
این عید کسی است که خدا روزهاش را قبول کرده، و همینطور در مورد نمازش، پاس آن را داشته است».
یعنی اگر روزه، مصلحت تکاملی داشته، و این فرد به آن دست یافته؛ برای او عید است.
«وَ کل یَومٍ لَا یعصَی اللَه فیه فَهوَ یَوم عید » (نهجالبلاغه ـ کلام۴۲۰)
«و هر روزی که در آن روز، گام به عقب برداشته نشود ـ عصیان و سرکشی علیه خدا نشود ـ لاجرم آن روز عید خواهد بود».
***
پس اجازه بدهید در رابطه با نهایت تکامل اجتماعی، از یک عید بسیار بزرگ صحبت کنیم، و آن همان جامعه بیطبقه توحیدی است؛ توحید اجتماعی، جامعه توحیدی را بایستی ارمغان آورد. جامعه توحیدی، جامعهی است که الزاماً تضادهای طبقاتی آن حل شده است، پس بیطبقات است. چرا که طبقات، بالا و پایین، غنی و فقیربودن، محصول استثمار است، محصول فرعونیت است، محصول روش همانهایی است که خود را بهجای خدا، به بشریت تحمیل کرده بودند؛ مثل خود فرعون. به قول قرآن:
«إنَ فرعَونَ عَلَا فیالأَرض وَجَعَلَ أَهلَهَا شیَعاً »
«همانا فرعون در زمین برتریجویی کرد و مردم را طبقهطبقه نمود».
بهدنبال آن توضیح داده است:
«یَستَضعف طَائفَهً منهم یذَبح أَبنَاءهم وَیَستَحیی نسَاءهم إنَه کَانَ منَ المفسدینَ »
«طبقهیی از ایشان را ضعیف میداشت، تحت ستم و بهرهکشی قرار میداد، پسران آنها را میکشت و از زنانشان بهرهکشی میکرد، همانا او از تباهکاران بود (انرژیها و استعدادها را تباه میکرد) ».
بنابراین باید تأکید کنیم که جامعه توحیدی، که دقیقاً بر ضد معیارهای فرعونی و فرعونیت است، بایستی بدون طبقات باشد والا چه یگانگی؟! چه وحدتی؟!
ما روی چنین جامعهی زیاد تأکید میکنیم. این واژه «بیطبقه توحیدی» به همان مقدار برای ما ضروری است که امروز میگوییم اسلام علوی، و به این وسیله آن را متمایز میکنیم والا در یک طیف گسترده و تعمیمیافته، امروز کلمات، آن معنی را ندارند که هزاروچهارصد سال پیش، در زمان خود پیغمبر یا در زمان حضرت علی داشتند. بسیاری از مفاهیم معانی و محتوای اولیهشان مسخ و تحریف شده است. در حالیکه در تاریخ شاهدیم که در آن زمان، حول و حوش پیامبران چه کسانی بودند؛ مگر این مذهب، مذهب مستضعفین نبود؟ مگر مذهب ”اراذل“ یعنی مذهب فرودستان نبود؟ مگر همینها نبودند که دور و بر پیامبر ما بودند؟
در ادامه آیه۳سوره قصص این مسأله به روشنی بیان شده و مفهوم مستضعفین را دقیقاً روشن کرده است.
نکتهیی که میخواهیم روی آن تأکید کنیم، و در سراسر قرآن هم بهطور واضح آمده، این است که در تمامی تاریخ ادیان از نوح تا پیامبر خودمان، همیشه این آیین، در مقابل گردنکشان و ستمکاران قد برافراشته و همیشه آنها بودند که علیه انبیا به جنگ برمیخاستند:
«فَقَالَ المَلأ الَذینَ کَفَروا من قومه مَا نَرَاکَ إلاَ بَشَراً مثلَنَا
«قدرتمندان روز، صاحبان قدرت سیاسی، همینهایی که کفر میورزیدند از قومش، جلوی نوح ایستادند و گفتند ما تو را یک آدمی مثل خودمان میبینیم، این ادعاها چیست؟
«وَمَا نَرَاکَ اتَبَعَکَ إلاَ الَذینَ هم أَرَاذلنَا بَادیَ الرَأی وَمَا نَرَی لَکم عَلَینَا من فَضلٍ »
«و ما غیر از این نمیبینیم که در صفوف نخستین نهضت تو، اراذل و تهیدستها هستند، جز این نمیبینیم؛ اینجا هم که برتری ندارند بر ما!»
البته برتری از نظر آنها صرفاً برتریهایی مادی است. بله، به این دلایل؛ یک طرف، جبهه زیر ستمهاست که امتیاز مادی هم بر ما ندارند، و یک طرف ما. به این دلایل؛
«بَل نَظنکم کَاذبینَ »
«بنابراین گمان ما این است، نظر ما این است که تو دروغگو هستی».
وقتی توحید از این مجاری در جامعه عبور میکند، وقتی که مذهب، مذهب طبقات محروم است؛ چگونه میشود که سرمایهدارها خودشان را با این دین تطبیق میدهند؟ (تطبیق که چه عرض کنم!) و دورویانه، منافقانه و سالوسوار از آن دم میزنند؟ آیا آنها این کار را میتوانستند در زمان نوح بکنند؟ یا در زمان خود پیامبر اسلام انجام دهند؟
لذا به این دلیل که گفتم، همچنانکه آن تأکید روی اسلام علوی ضروری است، این تأکید «بیطبقات» هم اینجا ضروری است. خوشبختانه اسلامی که سمبلهای آن حضرت علی و حضرت حسین است؛ اسلام علوی، حسینی و اسلام جعفری است؛ جایی برای تردید باقی نگذاشته است. حتی در همان زمان، آنها خصوصیات آن جامعه آرمانی و ایدهآل را که مبین توحید اجتماعی است، بیان کردهاند که در هر کتابی هم قابل دسترسی است.
گرچه بسیار گفتهایم و تکرار کردهایم، اما بگذارید باز هم بگوییم (و چرا نگوییم؟):
دعوا بر سر دو نوع اسلام است. یکی اسلام طبقاتی؛ اسلامی که صرفنظر از هر کلاه شرعی، و هر گونه توجیهی، بالاخره از استثمارگر دفاع میکند، و یکی اسلام ناب، اصیل، راستین و مردمی، که ضدطبقات و ضد بهرهکشی است. معنی حرفهایمان را میفهمیم؛ وقتی میگوییم ضداستثمار، میفهمیم یعنی چه. چه بسیارند کسانی که از نفی استثمار دم میزنند، ولی آیا معنی آن را میفهمند؟ آیا به الزامات آن پایبند هستند؟
***
بگذارید تصریح کنیم، نفی استعمار بسیار پیچیده است، چه رسد به نفی استثمار که به صلاحیت خیلی بیشتری احتیاج دارد. از جمله فهم قوانین هدایت یک مبارزه… مرز وحدت و تضاد نیروهاست.
برای آنهایی که دم از نفی استثمار میزنند، هنوز خیلی مانده است که حتی به این مرحله نازلتر واقف باشند. حتی آنهایی که اسلام بالنسبه ترقیخواهانهتری دارند؛ مسأله بسا فراتر از آن است که حتی تصور حل آنرا داشته باشند. بنابراین چه رسد به تسلیح و مسلحشدن به یک اسلام ضداستثماری، آنهم نه در شعار و نه در حرف!
***
بگذارید معیارها را مرور کنیم. ملاکهایی را که بایستی در مسیر یگانگی اجتماعی، سرانجام به آن برسیم، مرور کنیم. مرور اینها به ما امکان خواهد داد که خیلی از دعاوی و داعیهها را از آغاز ارزیابی کرده و برایش ملاک داشته باشیم. منظورم بیان چند تا از اصلیترین خصوصیات آن جامعه آرمانی است که از صدر اسلام وعده داده شده است، همان که با «امام قائم» نام خورده است؛ مهمترین ویژگیهای آن چیست؟ ویژگیهایی که امروز برای ما الزامآور میکند که وقتی صحبت از جامعه توحیدی میکنیم، تأکید و تصریح کنیم که بیطبقات است.
اول، حداکثر رشد تکنولوژیک. پس جامعه عقبافتاده نیست. روایات و احادیث بسیاری هست که وصف میکنند که این جامعه، بایستی جامعهی باشد که در آن هیچ نقطه از زمین ناخرم و غیرآبادان باقی نمانده باشد.
یا در نهجالبلاغه، خطبه ۱۳۸، حضرت علی از حاکمی ناشناخته صحبت میکند که حاکمیت او با شیوههایی غیر از حکام و سلاطین و پادشاهان معمول تأمین شده؛ (یعنی مظهر قهر یک طبقه، روی طبقه دیگر نیست):
«وَ تخرج لَه الأَرض أَفَالیذَ کَبدهَا»
«و زمین همه پارههای جگرش را و همه ثروتها و داراییهایش را برای او بیرون میآورد و تقدیم میکند».
پس رکن تکنولوژیک و فنی آن جامعه، که امکان رفع نیازهای همه جوامع بشر را میدهد، بسیار پیشرفته است. باز به قول علی (ع):
«وَ تلقی إلَیه سلماً مَقَالیدَهَا»
«زمین کلیه کلیدها و رموز خودش را به او تسلیم میکند».
قوانین سلطه بر طبیعت و توانایی تولید، آنقدر زیاد میشود که کفاف نیاز همگان را میدهد و این جامعه، جامعه نعمت و فراوانی است، پس تا اینجا، تأکید روی عنصر عینی و تکنولوژیک پیشرفت است.
دوم، هر گونه ظلم و ستم و بهرهکشی در آنجاریشهکن شده، پس طبعاً اثری از طبقات نیست.
سوم، تفکر پولی ـ به قول امروز ما، اقتصاد کالایی ـ نیست و ریشهکن شده است. بهاصطلاح معمول، مردم با صلوات جنس میخرند. پس دیگر رابطه کالایی و اقتصاد پولی نیست. تا پول هست، استثمار هست. پس در آنجابشریت به آنچنان بلوغی رسیده، که دیگر انگیزهاش برای تولید، محرکات مادی نیست، بایستی به معیارهای متعالیتری رسیده باشد. البته برای ما سخت نامأنوس است، چون ما در اقتصاد پولی و در جامعه کالایی غوطه میخوریم.
چهارم، هیچ زمینه و محلی برای جنگ، کشتار، خونریزی، برادرکشی و تجاوز باقی نیست؛ و در سراسر عالم صلح و صفا برقرار است. مگر میشود تا وقتی ستمی هست، ظالمی هست و مظلومی، جنگ نباشد؟ صلح پایدار، یعنی این.
پنجم، فروریختن مرزهای قومی، ملی، نژادی و طبقاتی. یکبار صحبت کردیم که «اینشتین» چقدر ساده میخواست حکومت جهانی واحد را برقرار کند؛ و گفتیم که منهای ریختن این مرزها، به چنین چیزهایی نخواهیم رسید. این همان زمانی است که به آن هدفها دست خواهیم یافت.
ششم، با این تغییرات در بنیادهای جامعه، خیلی طبیعی است که همه مفاسد از قبیل فحشا، سرقت، خیانت، دزدی و… باید ریشهکن شده باشند؛ و بنابراین در روانشناسی بشری، اثری از عقدهها و کینهجوییها نیست؛ همچنین از حسادتها، سودپرستیها و منفعتطلبیها!
اینها سیمای «قسط» هستند. «توحید اجتماعی» در یک کلام، در فرهنگ انبیا، در «قسط» خلاصه میشود؛ جایی که به تمام نیازهای راستین و نه کاذب انسان، پاسخ داده میشود. بله، قسط!
بنابراین در مقابل انبوه تعابیری که میتوانند ما را گیج کرده و از واقعیت توحید اجتماعی پرتمان کنند، این تأکید برای ما ضروری است و اینجاست که به معیارهای جدیدی در رابطه با توحید اجتماعی میرسیم.
معیارهایی که برحسب آنها، در نهایت خوشبختی و مسرت انقلابی، سرانجام آرمان انبیا به تحقق خواهد پیوست؛ همان جامعهی که توصیفش را خواندیم و صحبت کردیم. جامعهی که حتی ما فکرش را نمیتوانیم بکنیم. برای اینکه ما در شب تیره و تار استثمار بهسر میبریم، در ماقبل تاریخ انسان، بهسر میبریم. همچنانکه در ادوار ماقبل تکامل، فاز یا مرحله بعدی را نمیتوانستیم تصور کنیم، در تصورمان هم نمیگنجید؛ چهبسا برای امروز ما هم، جامعه غیرکالایی، قابل بحث و قابل تصور نباشد. برای اینکه ما امروز در جامعهی بهسر میبریم که همه چیزش روی یک حسابها و انگیزههای سودپرستانه و منفعتطلبانه است؛ در خیلی از موارد، حتی سلامکردن، حتی لبخندزدن! مگر اینکه بتوانیم خودمان را با استقلال و اختیاری که فرد انسانی دارد، از چنین جامعهی بیرون بکشیم، از آن خارج شویم، برآن بشوریم و در مسیری قرار گیریم که بتوانیم سیمای توحید را در خودمان زنده کنیم.
***
مسعود رجوی ـ توحید بیمحتوا
پس همینجا بایستی مرزهایمان را جدا کنیم. توحید واقعی را، توحید اصیل را که سرود تکامل است، اساسیترین نغمه هستی است، از یک توحید بیمحتوا باز بشناسیم. در شکل بله، هرچه بخواهیم میتوان دم از اسلام و اسلام پناهی زد، ولی در محتوا چطور؟ به قول قرآن:
«الَذینَ هم یرَاؤنَ »
«آنهایی که ریا میورزند، دوگانهاند».
ریا هم فقط آگاهانه نیست. ریا اساساً خبر میدهد از یک دوگانگی بین شکل و محتوا، بین زبان و قلب در عامترین صورت. البته هیچ لزومی ندارد که ریا آگاهانه باشد. ناآگاهانه هم میتوان ریا ورزید، میتوان دوگانه بود و از چیزی حرف زد که در ما نیست.
«الَذینَ هم یرَاؤن، َ وَیَمنَعونَ المَاعونَ »
«آنهایی که ریا میورزند و مانع ماعون میشوند».
دوگانهاند؛ بارزترین خصوصیت این دوگانگی و این ریا در کسانی که دین را تکذیب میکنند، منع «ماعون» است. «ماعون» را انحصارطلبانه به خودشان اختصاص میدهند. «ماعون» چیست؟ در تفسیر همین دو آیه که خواندم «پدر طالقانی» اینطور نوشته است:
«این دو آیه عطف بیان و چون جواب از سؤال مقدری است (عطف به آیات قبلی) آنها که نمازگزارند و از روح نماز دور و غافلند، چرا نماز میخوانند؟ ـ تا خود را به ظاهرالصلاحی بیارایند و تا در صف نمازگزاران وارد شوند و خود را بنمایانند و از برکات اجتماع آن پاکدلان بهرهمند گردند ـ (بهگفته یکی از مصلحین غرب درباره ریاکاران کلیسایی: انجیل مقدس میدهند و منابع ثروت و سرمایهها و طلاها را میبرند!) اگر اینها نمازگزاران با اخلاصند، چرا مانع ماعون میگردند؟
از معانی لغوی و مورد استعمال لغت خاص ماعون که شرح داده شد، معلوم میشود که معنای اصلی آن، مطلق منابع فیاض طبیعت است و سپس به آلات و وسایل عمومی تولید (تکرار میکنم، آلات و وسایل عمومی تولید) و زندگی که برای همه فراهم نمیشود و باید در دسترس همه باشد، نیز اطلاق شده. آنچه مفسران درباره لغت ماعون احتمال دادهاند: «دیگ بزرگ، تیشه، دلو، اثاث خانه، آب، نمک» بیان مواردی است که در زمانهای گذشته مورد نظر بوده و در دسترس عموم نبوده است و آنچه در بعضی از روایات آمده که مقصود از ماعون زکات یا قرض است گویا نظر به حق قانونی و عمومی است بر کسانی که، بیشتر از سرمایههای عمومی بهرهمندند».
***
بحثهای اخص ایدئولوژیکی مجاهدین در برابر دجالیت مذهبی خمینی به درازا کشید و از این بابت پوزش میطلبم. چه میتوان کرد که برای مجاهدین در برابر خمینی، علاوه بر یک کارزار سیاسی و میهنی، یک کارزار اخص ایدئولوژیکی هم نوشته شده است که ناگزیریم بنیاد آن را هم از ریشه براندازیم. در غیراینصورت شرک و بت پرستی و فرعونیت ولایتفقیه با دجالیت بیانتها تحت نام اسلام، به توجیه کردار ضدبشری خود در همه زمینهها میپردازد و قبل از هر چیز حق حاکمیت مردم ایران را غصب و قربانی میکند.
***
مطالعه سایر قسمتها: