728 x 90

مسعود رجوی – میتینگ انتخاباتی مجاهدین در تبریز – ۲۰ اسفند ۱۳۵۸

مسعود رجوی در میان احساسات پرشور مردم تبریز چنین گفت: «... بار خدایا ما را شایسته اعتماد خلقمان بکن. خدایا مسئولیت سنگینی را که از این طریق بردوش تک‌تک مجاهدان این خلق قرار میدی، به ما کمک کن تا آن را به آخر برسانیم. الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ - کسانی که گفتند پروردگار تکامل‌بخش ما خداست و سپس بر راه او استقامت ورزیدند همی فرودآید بر ایشان ملائکه و نیروهای یاری‌کننده آفرینش. این‌که مترسید و اندوهگین نباشید و بشارت باد شما را به بهشتی که وعده داده شده‌اید.


به‌نام خدا و به‌نام خلق قهرمان ایران،

به‌نام مردم غیور آذربایجان، خلق آزادی‌ستان و مجاهدپرور تبریز
و به‌یاد سرداران و سالاران گرانقدر آزادی، مجاهدان اعظم، مجاهدان شرف و حریت بشری، ستارخان، باقرخان، ثقةالاسلام، خیابانی و حنیف‌نژاد.
شاهدان فراموشی‌ناپذیر تاریخ معاصر ایران؛
سلام بر وادی مقدس آزادی،
خاک خونین تبریز،
آشیان شهیدان؛
سلام بر آذربایجان، سرزمین آتش و خون و آزادی، معراج‌گاه مجاهدان.
و کدام انقلابی است در سراسر جهان که از تبریز عبور کند و بر این خاک، نماز آزادی نگذارد؟

 

مادرها، پدرها، برادرها و خواهرها،
برای هر انقلابی، خاک تبریز، همان‌طور که گفتم، یک زیارت‌گاه است. یعنی هیچ انقلابی راستینی پیدا نخواهد شد که مشتاق دیدارش نباشد و نخواهد به‌ زیارت این حرم آزادی بشتابد.
ولی برای یک مجاهد خلق، این آرزو و اشتیاق، اوج دیگری به‌ خود می‌گیرد، چرا که یک مجاهد خلق در تبریز، هم زادگاه تاریخی‌اش را پیدا می‌کند و هم زادگاه سیاسی و عقیدتی‌اش و هم زادگاه تشکیلاتی‌اش را.
زادگاه تاریخی‌اش، از این حیث که در تاریخ جدید ایران اصل و نسب تاریخی ما به‌ مجاهدین صدر مشروطه می‌رسد، به ستار و باقر. تفنگ سردار را بوسیدیم و به دوش انداختیم.
از حیث عقیده و مرام هم ما ادامه و کمال‌یافته همان اسلامی هستیم که در غریو گلوله‌های سردار نطفه بست. وقتی که پرچم‌های سفید ننگ و تسلیم را از هم می‌درید و پرچم سرخ حسینی را بر در خانه‌های تبریز به‌ اهتزاز درمی‌آورد. اسلامی که در غریو تفنگ‌های مجاهدین، همه محلات تبریز را از ارتجاع و استبداد تهی کرد. هزاران هزار بار از میان آتش و خون گذشت، علیه استعمار شورید، روی اسب سردار، کوه و دشت را درنوردید، در مردانگی و مروت و مردم‌دوستی علی‌گونه، در سردار تجلی کرد. با نامردان هرگز سازش نکرد. جانب محرومان را هیچ‌وقت رها نکرد و چه رنج‌ها و چه محرومیت‌ها و چه تهمت‌ها که تحمل نکرد.
یک روز در کسوت سردار به کالسکه نشاندنش در شب عید ۱۲۸۹ از تبریز محترمانه به تهران تبعیدش کردند. بعد آنجا همه به ‌اصطلاح متلک‌های روشنفکرها و فلان‌الدوله‌ها و فلان‌السلطنه‌ها را نثارش کردند که این سردار لهجه دارد و این سردار سواد ندارد. تا در پارک اتابک، به‌ تیر دشمنان جرار زانویش را فلج بکنند، دق‌مرگش بکنند. ولی سردار که نمرد، در تهران ریشه کرد، سرچشمه شد، نه، آتشکده شد، مگر نه که سرزمین آذر، از آذرآبادگان آمده بود؟ یک شعله‌اش رفت به‌ گیلان، جنگید و جنگید، کوچک‌خان شد. شعله‌های دیگرش، رودبارهای پرخروش دیگرش، هر کدام راه ولایتی را در پیش گرفتند. رفتند و همه‌ جا آتش به ‌پا کردند. پیام آذرخش را از آذرآبادگان بردند و در فراز همه کوه‌ها و جلگه‌ها به ‌پا داشتند. مدرس‌ها شدند، مصدق‌ها شدند، فاطمی‌ها شدند، سرداران، همه‌جا ریشه کردند، بچه کردند و امروز ما نواده‌های آنها هستیم…
و بعد از ۱۵خرداد... حالا فهمیده بودیم که اسلام حسینی ما، نه اسلام مشروعه‌خواه‌ها، که جلو ستارخان هم ایستادند و به او و نظایرش هم که آزادی‌خواه بودند، کافر و بابی گفتند. بله، همین اسلام حنیف کارگر و دهقان را می‌خواهد، جامعه بی‌طبقه توحیدی را می‌خواهد. این‌جا بود که معطل نشدیم، مرکب عشق و امید سردار را سوار شدیم، تفنگش را هم بوسیدیم و برداشتیم، مثل علی‌موسیو و حاج‌علی دوافروش ـ که شماها باید خوب بشناسیدشان ـ مرکز غیبی درست کردیم. رفتیم و رفتیم.
هر وقت که راه پرفراز و پرتنگنا بود، پرفراز و نشیب بود، هر وقت که فشارها زیاد بود، درست مثل سربازهای سردار در بحبوحه جنگ‌های تبریز، صدای صمیمی سردار را شنیدیم که با عتاب می‌گفت: «آهای، آهای، آنام قربان» و بلند شدیم. این‌که مهم نبود، تعداد ما کم بود و تعداد مستبدین زیاد بود. مگر قرآن نگفته بود: «چه بسیار گروه‌های کم و اندک که با اعتقاد و آرمان بر گروه‌های بسیار، ولی بی‌آرمان و بی‌اعتقاد، پیروز می‌شوند، چرا که خدا یار مقاومت‌کنندگان است. کَم من فئه قَلیله غَلبت فئه کثیره باذن‌الله والله مَع‌الصابرین» (سوره بقره آیه ۲۴۹).
بله، این تکیه کلام سردار در گوش‌مان طنین می‌انداخت، آنجا که می‌گفت: «آزادان، آز، چخدان چخ، گریلر».
و این ‌طور بود که امروز فرزندان و نوادگان سردار زیاد شدند. چرا که از هر قطره خون سردار و هر مجاهدی که بر خاک افتاد، ده‌ها مجاهد برخاست؛ لاله‌ها روییدند. 
کمثل حبّه انبتت سَبع سنابل فی کل سنبله مأته حبه والله یضاعف لمن یشآء والله واسع علیم (سوره بقره آیه ۲۶۱).
همانند دانه‌یی که هفت خوشه می‌رویاند که در هر خوشه، صد دانه و خدا چند برابر می‌کند بر آن چه بخواهد، و خدا گشایش‌دهنده علیم است… 
 
به این ترتیب اگر ستاره‌های این خلق را هر بار در آسمان‌های شهادت غرق کردند اما باز هم آسمان این میهن همیشه غرق ستاره‌ها بود و چنین بود که از خون سرداران و سالاران آزادی، نسل جدیدی خوشه کرد.
در گذرگاه شب تار، همان جایی که ستارخان روی دروازه نور پیکار می‌کرد، اخگران سرخ خوشه زدند، ”ثقةالاسلام“ها، ”شیخ سلیم“ها، ”خیابانی“ها، فرزندان ”علی موسیو“ و ”حاج‌علی دوافروش“، ”حنیف‌نژاد“ها، ”سعید محسن“ها، ”بدیع‌زادگان“ها، ”صمد“ها، ”گلسرخی“ها و هزاران گل سرخ دیگر (ابراز احساسات پرشور جمعیت)

خوشه‌ها بسته ستاره، گل گل؛ خوشه اخگر سرخ، با طنین‌های سترگ، عاقبت کوره خورشید گدازان خواهد شد. و طومار هر گونه ستم و استثمار را درهم خواهد پیچید…

بله ما تمام خلقت و طبیعت را گواه می‌گیریم که سرانجام زمستان بهره‌کشی و استثمار سپری خواهد شد و با به‌ کمال‌ رسیدن انقلاب‌مان باز هم روح سردار، خنده بر لب، هم‌چو گل خورشید بر کوه بلند، جلوه خواهد کرد.
سردار ملی همیشه این‌طور می‌اندیشید: «هر وقت دل ایران آزاد شد، دل من نیز آزاد خواهد شد. وقتی تبریز بخندد، دل من هم خواهد خندید.» (ابراز احساسات پرشور جمعیت)

و ما مجاهدین، امروز، برآنیم که دل تبریز را، یعنی نبض تمام ایران را به‌ شادی و لبخند بیاوریم تا سردار هم بخندد.
داشتم زادگاه تاریخی، سیاسی و عقیدتی مجاهدین خلق را می‌گفتم در تبریز، که حالا می‌رسیم به‌ زادگاه تشکیلاتی ما که فکر می‌کنم با وجود شهید بنیانگذار محمد حنیف‌نژاد، احتیاجی به ‌شرح ندارد...
باز سردار فرزند دیگری را فرستاد سایر خواهران و برادرانش را جمع کند در گوشه و کنار کشور پس این تبریز، شهر مشعل‌داران برای هر مجاهد خلق نه یک دیار، دیار غیر… و نه یک وادی ناآشنا، بلکه زادگاه درد آشنای سیاسی، عقیدتی و تشکیلاتی‌اش هم هست که امروز من هم به‌ زیارتش نایل شده‌ام. بار خدایا، ما را برای میراث سردار و همه اولیای سردارانت شایسته کن.
 
خدایا شهدای آزادی را که شهدای راه تو هستند، ما را شایسته کن برای برداشتن کوله‌بارهاشان. پس ما را برای این شهر، شهر ستار و خیابانی، شهر مجاهدان و مبارزان، شهر ۲۹بهمن، فرزندان شایسته‌یی قرار بده، آن‌قدر که کاری کنیم که آذربایجان و بل تمام ایران به‌ طور پایدار و مستمر لبخند شادی بر لب داشته باشد، چنان‌که سردار می‌خواست…
 
پس به ‌گفته معلم کبیر تبریز شهید تمام خلق خیابانی کبیر، ای آزادیخواهان که عهد و میثاق بسته‌اید یا بمیرید و یا ایران را آزاد کنید. بیائید قول شرف خود را تکرار کنید که ایران را به آزادی واقعی نائل خواهید ساخت. ولی ما چطور امروز انقلاب‌مان را در مسیر اکمالش، در مسیر آزادی ضداستعماری پیش خواهیم برد؟ چطور عهد و میثاق خونین‌مان را با خلق وفا خواهیم کرد؟‌ آیا فداکاری و جانبازی در گذشته ما کم بوده؟ نه به خدا قسم. اساساً از این جهت ما کمبودی نداشتیم. البته رفیقان نیمه راه زیاد بودند....

 

ولی فداکاری‌ها آن‌چنان برگ‌های زرین و طلایی می‌سازند، آن‌قدر زیاد که این چیزها در لابلاش به‌سهولت گم می‌شود. مگر غیرت و شرف و مردانگی و فداکاری از آنچه در تبریز به ظهور رسید بیشتر هم می‌شود؟‌ آیا مرحوم ثقةالاسلام شهید مظهر مقاومت و وفاداری تمام مردم تبریز و آذربایجان به‌طور اخص و سراسر ایران به‌طور اعم گواه این نیست؟‌

 

مگر در دهم محرم سال ۱۳۳۰ هجری درست در روز عاشورا در حالی که خیلی‌ها به میزرا علی آقا ثقةالاسلام می‌گفتند که از شهر برو بیرون تا مبادا قزاق‌ها طناب رو به گردنت بیاندازند. او مرد و مردانه نایستاد. مگر نخروشید که شماها اگر می‌توانید از شهر بیرون بروید اما من کار خودم را به خدا می‌سپارم.

آن روز ثقة‌الاسلام گفت وقتی در زمان شکست عباس میزرا،‌ آقا میرفتاح جلو افتاد و تبریز رو به دشمن تسلیم کرد. از آن زمان ۱۰۰سال می‌گذرد و نام آقا میرفتاح همیشه به بدی یاد می‌شود. شما چگونه خرسندی می‌دهید که من در این آخرین روزهای زندگی از ترس مرگ خودم را به پناهگاهی بکشم و تبریز را در دست دشمنان بگذارم.


بعد هم در پای دار سایرین رو دلداری می‌داد که رنج ما دو دقیقه بیش نیست پس از آن یکباره خوش و آسوده خواهیم بود. تازه باز هم‌ پای دار آمدند سراغش که بیا این نامه را امضا کن که جنگ رو مجاهدین آغاز کردند. قزاق‌ها می‌خواستند نشان بدهند که جنگ را تبریز شروع کرده است. تبریز پیمان شکسته است. ولی او فریاد زد نه اینها دروغ است و خودش به پای دار رفت.
بنابراین به‌سادگی حاضر بودند میرزا علی ثقة‌الاسلام را آزاد کنند، اگر امضا می‌کرد ولی ثقة‌الاسلام فریاد زد که اینها دروغ است. بعد شهدای تبریز، شهدای تمام ایران، شهدای تمام خلق یکی یکی پای دار رفتند و شهید شدند، حتی دو جوان علی موسیو به نام‌های قدیر و حسن که وقتی طناب دار را به گردنش می‌انداختند فریاد زد «زنده باد ایران». (ابراز احساسات جمعیت)

 

پس فداکاری کم نبوده وقتی عین الدوله گفت تبریز را محاصره کنید. ارزاق را به رویش ببندید. محاصره اقتصادی کنید. مجاهدین پیغام فرستادند اگر از گرسنگی بمیریم تسلیم استبداد نمی‌شویم. مجاهدین در حالیکه از پیش گلوله رفتن مضایقه نمی‌کنند. از نیامدن آذوقه چه بیم خواهند داشت؟ این همان روزگاری بود که تبریز از علف بیابان تغذیه کرد ولی مقاومت کرد و خندید. تبریز خندید. سردار خندید. کدام محله تبریز بود که وقتی می‌شنید سردار میاد نخنده؟ همان روزگاری که در یک روز بیشتر از ۵۴۰توپ در روز به شهر شلیک می‌کردند.

به قول یکی از نویسندگان همه، اینها را صدای زنبور حساب می‌کردند. کودکان ۱۰ساله گلوله‌های توپ را جمع‌آوری می‌کردند. بعد از این‌که می‌خورد به جایی. در حالیکه هنوز گرم بود، می‌رفتند آنها را برمی‌داشتند و بازی می‌کردند. پس اشکال کار کجا بود؟‌ گوش کنیم،‌خیابانی چه خوب گفت.
ششم اردیبهشت ۱۲۹۹- آزادیخواهانی که در تبریز قیام کردند مانند قشونی هستند که باید از رودخانه‌ای گذشته به جانب منزل مقصود رهسپار شوند. برای جلوگیری از تعقیب قشون که از دنبال می‌آید و برای ممانعت حملاتی که از پشت سر خواهند نمود باید پلی که از روی آن عبور کرده‌ایم پشت سر خراب کنیم. حالا آزادیخواهان فوری و مرتجع که ناگهان جلوی این قیام افتاده و می‌خواهند تندتر از همه وارد پل شوند. پیش روی آزادیخواهان قصد انهدام پل را دارند. تا موفقیت و نجات را به روی ما ببندند. بله اشکال از همین جا بوده. از خراب نکردن قاطع پل‌ها وقتی کار ریشه‌ای نباشد. این‌طور خواهد شد. آنها دوباره برخواهند گشت...
 
بگذارید ببینیم در انقلاب مشروطه شکست ما از کجا شروع شد؟ آخر آدم عاقل نباید از یک سوراخ ۲بار گزیده شود. آن دفعه از کجا شروع کردند از ۲خط موازی با هم. هم سیاسی و هم نظامی. خط سیاسی‌اش از کجا بود؟ سرکوب شوراها. سرکوب مجلس شورا. سرکوب انجمن‌ها و همه می‌دانیم که باز هم تبریز در انجمن‌ها پیشتاز بود. نخستین شهری که انجمن و شورا ایجاد کرد.
هارتوئیچ ضمن گزارشش به پترزبورگ این‌طور نوشت: تمام قدرت‌ها از مدت‌ها پیش عملا در دست انجمن محلی تبریز است که متنفذتر از سایر انجمن‌هاست و در تهران شعبه‌ای دارد که کلیه وکلای مجلس گوش بفرمان آنند.

بعد هم تبریز وکلای واقعی‌اش را انتخاب کرد و به مجلس فرستاد. چنین مجلسی بود که محمدعلی میرزا به توپ بست. فرمانش را ببینید بعد از به توپ بستن.
چون خدا شخص ما را حافظ مملکت و مردم و دارنده تاج و تخت و حامی مذهب مقدس اسلام فرموده و چون ما مقصودی جز اصلاح و آسایش مردم و اجرای قوانین عدالت نداریم. حکم می‌نمائیم که مجلس را مرکب از اشخاص متدین و عاقل به توفیق خدا و توجه امام دواز هم در ۱۹شوال منعقد خواهیم کرد. یعنی قول می‌دهد که مجلس را ۲ماه بعد منعقد خواهد کرد. بعد هم حساب تبریز را جدا می‌کند. لاکن یاغیان تبریز طوری از افساد و خونریزی مقصرند که دولت نمی‌تواند از تقصیر آن اراذل بگذرد. به همه اعلام می‌شود تا مدتی که نظم در تبریز برقرار نگردیده، یاغیان قلع و قمع نشده‌اند و اهالی بدبخت آن شهر از شر این اشخاص خلاص نگردیده‌اند تبریز از این حکم مستثنی خواهد بود. بعد از ۲ماه هم آب پاکی را روی دست همه ریخت و این‌طور نوشت: جناب مستطابان حجج الاسلام عزم ما همه وقت به تقویت اسلام و حمایت شریعت حضرت نبوی بوده و هست. حالا که مکشوف داشتید تاسیس مجلس با قواعد اسلامی منافی است و حکم به حرمت داده‌اید و علمای ممالک هم به همین نحو کتبا و تلگرافاً حکم به حرمت نموده‌اند در این‌صورت ما هم از این خیال بالمره منصرف و دیگر هم‌چو مجلسی دیگر هیچ عنوان نخواهد شد. ملاحظه می‌کنید اینجا روشن می‌شود که چرا باز پدر طالقانی فریاد می‌زد صدها بار گفتم که مسأله شورا از اساسی‌ترین مسأله اسلامی است اما نکردند و می‌دانم چرا نکردند.
 
اقدام دیگری که به موازات این خط پیش رفت خلع‌سلاح مجاهدین بود. اگر سلاح را از دست ستار و مجاهدین در نمی‌آوردند دیگر قضایا نمی‌توانست آنطور پیش برود. مگر مجاهدین چه کرده بودند؟ مگر مجاهدین امروز هم مثل مجاهدین آن روز چه کرده بودند. مگر سلاح را جز در راه خلق و خالق بکار گرفته بودند. اما کردند کاری را که نباید می‌کردند. که ما شرحش را می‌گذاریم برای بعد. آنچه که مهم است همین اتهاماتی است که از مجاهدین صدر مشروطه تا مجاهدین امروز تکرار می‌شد. ولی بگذارید نصیحت بکنیم به آن آقایون. که نکنند، نکنند از این برخوردها نکنند. برخوردهای غلط، غیراصولی، ضداسلامی و ضدانسانی. قبل از همه به ضرر کسی تمام می‌شود که این کارها را می‌کند. (ابراز احساسات جمعیت)
 
و امروز در آستانه انتخابات مجلس شورای ملی، با اهمیتی که این دوره دارد، بایستی به‌ عرضتان برسانم. ما نشستیم شورایی تشکیل دادیم که صالح‌ترین کاندیداها را در کادر برنامه ۱۲ماده‌یی که برای ریاست‌جمهوری خود من عنوان شده بود، به ‌مجلس بفرستیم، چون مسأله ما، مسأله برنامه است و نه مسأله فرد. از آنهایی که در کادر گزینش ما، دعوت‌مان را پذیرفته بودند، از شورایی که تشکیل داده بودیم و هیأتی را که تشکیل داده بودیم، سعی کردیم بهترین‌ها را انتخاب بکنیم. برای شما و برای تبریز، به ‌خاطر اهمیتش، به‌ خاطر آن‌که گفتم زادگاه عقیدتی‌ـ سیاسی‌ـ تشکیلاتی ماست، بهترین خودمان را، برادر مجاهدم موسی را انتخاب کردیم و به‌ شما پیشنهاد می‌کنیم. من امروز محور و لنگر تشکیلات‌مان را به‌ شما پیشنهاد می‌کنیم. بارها از برادر شهید و بنیانگذارمان محمد شنیدم؛ هم در دورانی که ما زندان بودیم و هم مدت کوتاهی که او هنوز در بیرون بود، جزء کسانی که نام می‌برد که تا آخر در این راه خواهند ایستاد، در صدرشان موسی بود. چه در روزگاری که یک‌سال در فلسطین بسر برد و چه در زمانی که دستگیر شد و ساعتی بعد ما پیکر نیمه جان و بیهوش او را دیدیم که سیاه شده بود و بعد فهمیدیم که در ورود با سر زده بود به میز و فرقش شکافته بود و خونین شده بود. بعد به بیمارستان بردند و جراحی‌اش کردند و هنوز هم غده‌ای در سر دارد. ولی باز هم دژخیمان از سیاه کردن تمام پیکرش خودداری نکردند. در بیدادگاه هم مرد و مردانه دفاع کرد. از تبریز گفت. از خلق گفت. از ایران گفت. از سرداران گفت. به راستی بگویم. عادت به تعریف نداریم. اما به ‌مثابه یک گزارش به شما همشهری‌هایش، به شما خلق قهرمان تبریز بایستی گزارش بدهم. بعد از ضربه چپ‌نماها اگر مردان استوار و آهنین عزمی هم‌ چون موسی نبودند به راستی که دشمن اثری از ما به جا نمی‌گذاشت. باز هم در یک کلام وقتی که چپ‌نماها شایعه می‌کردند که تمام مجاهدین تغییر مکتب و مسلک دادند و از اسلام خارج شدند. مسأله موسی آن‌قدر روشن بود که خودشون هم می‌گفتند به جز موسی. بعد هم بسیاری گزارشات از ساواک شنیدیم که اگر خیابانی را نبرید تعداد نادمین زندان کم خواهد بود. ببریدش تا نادمین زیاد شوند.
 
پس امروز مادران تبریزی من! پدرها، برادرها و خواهرها! من به‌ شما تبریک و تهنیت می‌گویم، برای چنین کاندیدایی. ما چکیده و عصاره مکتبی و تشکیلاتی خودمان را تقدیم شما کردیم. (ابراز احساسات جمعیت) انتخاب به قول خیابانی کبیر همان لحظه یگانه آزادی است. برادرها و خواهرها چرا نیروهای‌مان را علیه هم هدر کنیم. آیا درس گرفتن از آن تجارب تلخ کافی نیست. بگذارید این بار سرداران بخندند. بگذارید امروز تبریز و ایران بخندند. اما هیهات اگر نصیحت‌ها اثر می‌کرد تابحال وضع خیلی بهتر از این چیزها می‌بود. بنابراین من فقط یک کلام دارم که در مقابل همه این چیزها باز هم از قول خیابانی کبیر، ‌خیابانی معلم، خیابانی شهید تکرار بکنم. از قول ویکتور هوگو خیابانی در یکی از سخنرانی‌هاش این‌طور گفت: «درهای پارلمان را به روی جوانان نبندید والا آنها میدان‌های عمومی را به روی خود خواهند گشود و ما خواهیم گشود.» (ابراز احساسات جمعیت)
و حالا این شمائید که تصمیم می‌گیرید، شمائید که سرنوشت می‌سازید،‌ آن که از تک‌تک مجاهدین خلق برمی‌آد، آن است که هم‌چون تمام سرداران و تمام معلمان خلق هم‌چون خیابانی شهید باز هم تا آخرین لحظه حیات فریاد بزنیم. او هم در آخرین لحظه حیاتش این‌طور در تبریز فریاد زد:‌ «من کشته شدن را به تسلیم ترجیح می‌دهم. من پیش دشمن زانو نمی‌زنم. من فرزند انقلاب مشروطیت ایرانم. من از اعقاب بابک خرمدینم.»
سلام بر خلق، سلام بر آزادی
سلام بر تبریز قهرمان

 

سایر میتینگها:

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/6c8792a4-1621-49f0-b4bd-30c30fa1495f"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات