۴خرداد ۱۳۷۲: ایمان میبارید از قدم و نفسشان. مخصوصاً محمد حنیف، که در آن روزگاری که کسی با این چیزها کاری نداشت، چنین توانمندی و ظرفیتی داشته باشد. اگر چه مشیت این بود، شاید هم بزرگی و نقش و رسالت او که روزهای بعدی را ندید، روزهای ماندگاری و رشد و ارتقای همان مجاهدین را و در یک سرفصلی بهشهادت رسیدند که هنوز چیزی تعیینتکلیف نشده بود و اساساً مجاهدینی که قرار بود باشد، ضربه خورده بود.
شاید هم معکوس میگویم، بهخاطر همان خونها بود که از قضا مجاهدین آن روزگار، مجاهدین شدند. یعنی چیزی چرخید...
در مثل، همچنان که اگر امام حسینی نمیبود و عاشورا، آن موقع کسی نمیفهمید، خبری نبود، چیزی نبود! حتی برای اینکه خودش فهم بشود، باید خودش نثار بشود، خیلی سنگین است، ولی اصلاً امام حسین یعنی همین! شکستن بنبست یعنی همین! از تیرگی و جهل و لجن درآمدن، یعنی همین! و این سنگینترین بهایی بود که مجاهدین پرداختند...
آنهایی که آن موقع از بیرون آمده و گفتند که تمام شده، شهرامی و بهرامی آمدهاند و فاتحه همه چیز را خواندهاند. بعد دیدیم که فضلالله آرم سازمان را برداشتهاند و میگویند، سازمان مجاهدین مارکسیست شده، حالا سازمان چه جوری به ما هو سازمان میتواند مارکسیست بشود، و باز هم ساواک بود که دستافشانی و پاکوبی میکرد و این اپورتونیستهای خائن، اینها هم که ککشان نمیگزید. در واقع بهترین کمک را به خمینی کردند، با منفجر و منهدم و متلاشی کردن سازمان مجاهدین...
بدتر از خودشان پشت سر اینها آخوندهایی که تا آن موقع مثل جنتی که توی بطری پلمب شده باشد و زیر هژمونی ما بودند، همین رفسنجانی، همین ربانی، همین خامنهای، این پدر سوخته این قدر ارادت کیش محمد آقا بود که چی. یا میرفت تبریز آخوندهای آنجا را میدید. اینهایی که خیلی قربانصدقه ما میرفتند، از جمله همین رفسنجانی، ربانی، اینها شدند...
آن موقع از نظر سیاسی نمیفهمیدیم که اینها بیخودی عاشق سینه چاک مجاهدین نشدهاند، معقول روی موج مجاهدین از مردم پول میگیرند. بعد هم که آخوندها ریختند سرمان.
با این حال میباید، مجدداً، از صفر و ای بسا زیر صفر اگر میراث حنیف چیز پایدار و ماندنی بود، باید احیا میشد. آن مقدار که توانستیم یک کارها، جزوه نویسیها، بحث ها، نمیدانم بیانیه ضداپورتونیستی، آن ۱۲مادهای، ۲۸ سؤال، اگر این چیزها یادتون باشد، در اوین آن روزگار در آوردیم...